fa_opcb/45-ACT.usfm

1574 lines
225 KiB
Plaintext
Raw Permalink Blame History

This file contains invisible Unicode characters

This file contains invisible Unicode characters that are indistinguishable to humans but may be processed differently by a computer. If you think that this is intentional, you can safely ignore this warning. Use the Escape button to reveal them.

This file contains Unicode characters that might be confused with other characters. If you think that this is intentional, you can safely ignore this warning. Use the Escape button to reveal them.

\id ACT - Biblica® Open Persian Contemporary Bible
\rem Copyright © 1995, 2005, 2018, 2022 by Biblica, Inc.
\h اعمال رسولان
\toc1 اعمال رسولان مسیح
\toc2 اعمال رسولان
\toc3 اعمال
\mt1 اعمال رسولان مسیح
\ie
\c 1
\p
\v 1 در کتاب نخست خود، ای تئوفیلوس، به شرح کامل زندگی و تعالیم عیسی پرداختم و نوشتم که او چگونه،
\v 2 پس از آنکه احکام خود را توسط روح‌القدس به رسولان برگزیدهٔ خود داد، به آسمان بالا رفت.
\v 3 او در مدت چهل روز پس از مرگ خود، بارها خود را زنده به رسولان ظاهر ساخت و به طرق گوناگون به ایشان ثابت کرد که واقعاً زنده شده است. در این فرصتها، او دربارهٔ ملکوت خدا با ایشان سخن می‌گفت.
\p
\v 4 در یکی از این دیدارها بود که عیسی به ایشان گفت: «از شهر اورشلیم بیرون نروید بلکه منتظر روح‌القدس باشید زیرا او همان هدیه‌ای است که پدرم وعده‌اش را داده و من نیز درباره‌اش با شما سخن گفتم.
\p
\v 5 «یحیی شما را با آب تعمید داد ولی تا چند روز دیگر شما با روح‌القدس تعمید خواهید یافت.»
\s1 صعود عیسی
\p
\v 6 هنگامی که عیسی با شاگردان بود آنان از او پرسیدند: «خداوندا، آیا در همین زمان است که حکومت از دست رفتهٔ اسرائیل را باز برقرار خواهی کرد؟»
\p
\v 7 جواب داد: «این زمانها را پدرم، خدا، تعیین می‌کند و دانستن آنها کار شما نیست.
\v 8 ولی آنچه لازم است بدانید این است که وقتی روح‌القدس بر شما نازل شود، قدرت خواهید یافت تا در اورشلیم، در سراسر یهودیه، سامره، و تا دورترین نقاط جهان دربارهٔ من شهادت دهید.»
\p
\v 9 پس از آنکه عیسی این سخنان را به پایان رساند، در مقابل چشمان ایشان، به سوی آسمان بالا بُرده شد و ابری او را از نظر ایشان پنهان ساخت.
\p
\v 10 ایشان هنوز برای دیدن او به آسمان خیره بودند که ناگهان متوجه شدند دو مرد سفیدپوش در میانشان ایستاده‌اند
\v 11 و گفتند: «ای مردان جلیلی، چرا اینجا ایستاده‌اید و به آسمان خیره شده‌اید؟ همین عیسی که از شما گرفته و به آسمان برده شد، روزی نیز باز خواهد گشت، به همین شکل که دیدید به آسمان رفت.»
\s1 انتخاب متیاس به جای یهودا
\p
\v 12 این رویداد تاریخی بر روی کوه زیتون واقع شد که با اورشلیم در حدود یک کیلومتر فاصله داشت. پس، از آنجا به شهر بازگشتند.
\v 13 چون رسیدند، به بالاخانۀ منزلی رفتند که در آن اقامت داشتند.
\p نام آنانی که حضور داشتند، از این قرار است: پطرس، یوحنا، یعقوب، آندریاس، فیلیپ، توما، برتولما، متی، یعقوب (پسر حلفی)، شمعون (عضو حزب فداییان)، یهودا (پسر یعقوب).
\v 14 ایشان به‌طور مرتب با هم گرد می‌آمدند و در دعا متحد می‌شدند، به‌همراه مریم، مادر عیسی، و چند زن دیگر، و برادران عیسی.
\p
\v 15 در یکی از آن روزها که در حدود صد و بیست نفر حاضر بودند، پطرس برخاست و به ایشان گفت:
\p
\v 16 «برادران، لازم بود پیشگویی کتب مقدّس دربارهٔ یهودا عملی شود که اشخاص شریر را راهنمایی کرد تا عیسی را بگیرند، زیرا مدتها قبل از آن، داوود نبی خیانت یهودا را با الهام از روح‌القدس پیشگویی کرده بود.
\v 17 یهودا یکی از ما بود. او را نیز عیسی مسیح انتخاب کرده بود تا مانند ما رسول خدا باشد.
\v 18 ولی با پولی که بابت خیانت خود گرفت، مزرعه‌ای خرید، و در همان جا با سر سقوط کرد، و از میان دو پاره شد و تمام روده‌هایش بیرون ریخت.
\v 19 خبر مرگ او فوری در اورشلیم پیچید و مردم اسم آن زمین را ”حَقِل دَما“، یعنی زمین خون گذاشتند.»
\p پطرس ادامه داد و گفت:
\v 20 «در این مورد در کتاب مزامیر نوشته شده است: ”ای کاش خانه‌اش خراب گردد و کسی در آن ساکن نشود.“ و باز می‌فرماید: ”مقام او را به دیگری بدهند.“\f + \fr 1:20 \ft \+xt مزمور ۶۹‏:۲۵ و ۱۰۹‏:۸\+xt*.\f*
\p
\v 21 «پس حال، باید یک نفر دیگر را انتخاب کنیم که در تمام مدتی که خداوند عیسی در میان ما زندگی می‌کرد، با ما بوده باشد،
\v 22 یعنی از زمانی که یحیی مردم را تعمید می‌داد، تا زمانی که عیسی از میان ما به بالا برده شد. زیرا یکی از این افراد باید با ما شاهد بر رستاخیز او باشد.»
\p
\v 23 حاضرین دو نفر را معرفی کردند، یکی «یوسف برسابا» که به او یوستوس نیز می‌گفتند، و دیگری «متیاس».
\v 24 آنگاه دعا کرده، گفتند: «خداوندا، تو از قلب همه باخبری. به ما نشان بده کدام یک از این دو نفر را انتخاب کرده‌ای
\v 25 تا رسول تو و جانشین یهودای خائن باشد که به سزای عمل خود رسید.»
\p
\v 26 پس ایشان قرعه انداختند و متیاس انتخاب شد و به جمع آن یازده رسول پیوست.
\c 2
\s1 نزول روح‌القدس
\p
\v 1 هنگامی که روز پِنتیکاست فرا رسید، همه با هم در یک جا جمع بودند.
\v 2 ناگهان صدایی شبیه صدای وزش باد شدید از آسمان آمد و خانه‌ای را که در آن جمع بودند، پر کرد.
\v 3 سپس چیزی شبیه زبانه‌های آتش ظاهر شده، تقسیم شد و بر سر هر یک از ایشان قرار گرفت.
\v 4 آنگاه همه از روح‌القدس پر شدند و برای اولین بار شروع به سخن گفتن به زبانهایی کردند که با آنها آشنایی نداشتند، زیرا روح خدا این قدرت را به ایشان بخشیده بود.
\p
\v 5 آن روزها، یهودیان دیندار برای مراسم عید از تمام سرزمینها به اورشلیم آمده بودند.
\v 6 پس وقتی صدا از آن خانه به گوش رسید، گروهی با سرعت آمدند تا ببینند چه شده است. وقتی شنیدند شاگردان عیسی به زبان ایشان سخن می‌گویند، مات و مبهوت ماندند!
\p
\v 7 آنان با تعجب به یکدیگر می‌گفتند: «این چگونه ممکن است؟ با اینکه این اشخاص از اهالی جلیل هستند،
\v 8 ولی به زبانهای محلی ما سخن می‌گویند، به زبان همان سرزمینهایی که ما در آنجا به دنیا آمده‌ایم!
\v 9 ما که از پارت‌ها، مادها، ایلامی‌ها، اهالی بین‌النهرین، یهودیه، کپدوکیه، پونتوس، آسیا،
\v 10 فریجیه و پمفلیه، مصر، قسمت قیروانی زبان لیبی،
\v 11 کریت و عربستان هستیم، و حتی کسانی که از روم آمده‌اند هم یهودی و هم آنانی که یهودی شده‌اند، همگی می‌شنویم که این اشخاص به زبان خود ما از اعمال عجیب خدا سخن می‌گویند!»
\p
\v 12 همه در حالی که مبهوت بودند، از یکدیگر می‌پرسیدند: «این چه واقعه‌ای است؟»
\p
\v 13 بعضی نیز مسخره کرده، می‌گفتند: «اینها مست هستند!»
\s1 موعظهٔ پطرس رسول
\p
\v 14 آنگاه پطرس با یازده رسول دیگر از جا برخاست و با صدای بلند به ایشان گفت: «ای اهالی اورشلیم، ای زائرینی که در این شهر به سر می‌برید، گوش کنید!
\v 15 اینها برخلاف آنچه شما فکر می‌کنید مست نیستند. چون اکنون ساعت نه صبح است و هنگام شرابخواری و مستی نیست!
\v 16 آنچه امروز صبح شاهد آن هستید، یوئیل نبی چنین پیشگویی کرده بود:
\p
\v 17 «”خدا می‌فرماید: در روزهای آخر، روح خود را بر همۀ مردم خواهم ریخت. پسران و دختران شما نبوّت خواهند کرد، جوانان شما رؤیاها و پیران شما خوابها خواهند دید.
\v 18 در آن روزها روح خود را حتی بر غلامان و کنیزانم خواهم ریخت و ایشان نبوّت خواهند کرد.
\v 19 بالا، در آسمان، عجایب، و پایین، بر زمین، آیات به ظهور خواهم آورد، از خون و آتش و بخار.
\v 20 پیش از فرا رسیدن روز بزرگ و پرشکوه خداوند، آفتاب تاریک و ماه مانند خون سرخ خواهد شد
\v 21 اما هر که نام خداوند را بخواند نجات خواهد یافت.“\f + \fr 2:21 \ft \+xt یوئیل ۲‏:۲۸‏‑۳۲\+xt*.\f*
\p
\v 22 «حال، ای مردان اسرائیلی به من گوش دهید! همان‌طور که خود نیز می‌دانید، خدا به‌وسیلۀ عیسای ناصری معجزات عجیب ظاهر کرد تا به همه ثابت کند که عیسی از جانب او آمده است.
\v 23 از سوی دیگر، خدا مطابق اراده و نقشه‌ای که از پیش تعیین فرموده بود، به شما اجازه داد تا به دست اجنبی‌های بی‌دین، عیسی را بر صلیب کشیده، بکُشید.
\v 24 ولی خدا او را دوباره زنده ساخت و از قدرت مرگ رهانید، زیرا مرگ نمی‌توانست چنین کسی را در چنگ خود اسیر نگه دارد.
\p
\v 25 «زیرا داوود نبی می‌فرماید: ”خداوند را همیشه پیش روی خود دیده‌ام. او در کنار من است و هیچ چیز نمی‌تواند مرا بلرزاند.
\v 26 پس دلم شاد است و زبانم در وجد؛ بدنم نیز در امید ساکن است.
\v 27 زیرا تو جان مرا در چنگال مرگ رها نخواهی کرد و نخواهی گذاشت قُدّوسِ تو در قبر بپوسد.
\v 28 تو راه حیات را به من نشان خواهی داد. حضور تو مرا از شادی لبریز می‌کند.“\f + \fr 2:28 \ft \+xt مزمور ۱۶‏:۸‏‑۱۱\+xt*.\f*
\p
\v 29 «برادران عزیز، کمی فکر کنید! این سخنان را جدّ ما داوود دربارهٔ خودش نگفت زیرا او مرد، دفن شد و قبرش نیز هنوز همین‌جا در میان ماست.
\v 30 ولی چون نبی بود، می‌دانست خدا قول داده و قسم خورده است که از نسل او، مسیح را بر تخت سلطنت او بنشاند.
\v 31 داوود به آیندهٔ دور نگاه می‌کرد و زنده شدن مسیح را می‌دید و می‌گفت که خدا جان او را در چنگال مرگ رها نخواهد کرد و نخواهد گذاشت بدنش در قبر بپوسد.
\v 32 داوود در واقع دربارهٔ عیسی پیشگویی می‌کرد و همهٔ ما با چشمان خود دیدیم که خدا عیسی را زنده ساخت.
\p
\v 33 «او اکنون در آسمان، بر عالی‌ترین جایگاه افتخار در کنار خدا نشسته است و روح‌القدس موعود را از پدر دریافت کرده و او را به پیروان خود عطا فرموده است، که امروز شما نتیجه‌اش را می‌بینید و می‌شنوید.
\p
\v 34 «زیرا داوود خودش هرگز به آسمان بالا نرفت. با این حال، گفت: ”خداوند به خداوند من گفت: به دست راست من بنشین
\v 35 تا دشمنانت را به زیر پایت بیفکنم.“\f + \fr 2:35 \ft \+xt مزمور ۱۱۰:۱\+xt*.\f*
\p
\v 36 «از این جهت، من امروز به وضوح و روشنی به همهٔ شما هموطنان اسرائیلی‌ام می‌گویم که خدا همین عیسی را که شما بر روی صلیب کشتید، به‌عنوان خداوند و مسیح\f + \fr 2:36 \ft منظور از «مسیح»، پادشاه و نجات‌دهندۀ موعود اسرائیل است.\f* تعیین فرموده است!»
\p
\v 37 سخنان پطرس مردم را سخت تحت تأثیر قرار داد. بنابراین، به او و به سایر رسولان گفتند: «برادران، اکنون باید چه کنیم؟»
\p
\v 38 پطرس جواب داد: «هر یک از شما باید از گناهانتان دست کشیده، به سوی خدا بازگردید و به نام عیسی مسیح تعمید بگیرید تا خدا گناهانتان را ببخشد. آنگاه خدا به شما نیز این هدیه، یعنی روح‌القدس را عطا خواهد فرمود.
\v 39 زیرا مسیح به شما که از سوی خداوند، خدای ما دعوت شده‌اید، و نیز به فرزندان شما و همچنین به کسانی که در سرزمینهای دور هستند، وعده داده که روح‌القدس را عطا فرماید.»
\p
\v 40 سپس پطرس به تفصیل دربارهٔ عیسی سخن گفت و تمام شنوندگان را تشویق نمود که خود را از گناهان مردم شرور آن زمانه آزاد سازند.
\v 41 از کسانی که پیام او را پذیرفتند، تقریباً سه هزار نفر تعمید گرفتند و به جمع ایشان پیوستند.
\v 42 ایشان خود را وقف تعالیمی ساختند که رسولان می‌دادند، و با سایر ایمانداران رفاقت و مشارکت می‌کردند، و با هم خوراک خورده، رسم شام خداوند را برگزار می‌کردند، و مرتب با یکدیگر به دعا می‌پرداختند.
\s1 مردم گروه‌گروه به عیسی ایمان می‌آورند
\p
\v 43 در ضمن، در اثر معجزات زیادی که توسط رسولان به عمل می‌آمد، در دل همه ترسی توأم با احترام نسبت به خدا ایجاد شده بود.
\p
\v 44 به این ترتیب، تمام ایمانداران با هم بودند و هر چه را که داشتند، با هم قسمت می‌کردند.
\v 45 ایشان دارایی خود را نیز می‌فروختند و بین فقرا تقسیم می‌نمودند؛
\v 46 و هر روز مرتب در معبد با هم عبادت می‌کردند، در خانه‌ها برای شام خداوند جمع می‌شدند، و با خوشحالی و شکرگزاری هر چه داشتند با هم می‌خوردند،
\v 47 و خدا را سپاس می‌گفتند. اهالی شهر نیز به ایشان احترام می‌گذاشتند و خدا هر روز عده‌ای را نجات می‌بخشید و به جمع ایشان می‌افزود.
\c 3
\s1 لنگ مادرزاد راه می‌رود
\p
\v 1 یک روز بعد از ظهر پطرس و یوحنا به معبد می‌رفتند تا مانند هر روز در مراسم دعای ساعت سه شرکت کنند.
\v 2 وقتی به نزدیکی معبد رسیدند، مردی را دیدند که لنگ مادرزاد بود. هر روز او را می‌آوردند و در کنار یکی از دروازه‌های معبد که «دروازۀ زیبا» نام داشت می‌گذاشتند تا از کسانی که وارد معبد می‌شدند گدایی کند.
\v 3 وقتی پطرس و یوحنا می‌خواستند وارد معبد شوند، آن مرد از ایشان پول خواست.
\p
\v 4 ایشان به او خیره شدند. سپس پطرس گفت: «به ما نگاه کن!»
\p
\v 5 گدای لنگ به امید اینکه چیزی به او بدهند، با اشتیاق به ایشان نگاه کرد.
\p
\v 6 پطرس گفت: «من نقره یا طلایی ندارم که به تو بدهم! اما آنچه را که دارم، به تو می‌دهم! در نام عیسی مسیح ناصری به تو دستور می‌دهم که برخیزی و راه بروی!»
\p
\v 7 سپس دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد. در همان لحظه پاها و قوزک پاهای او صحیح و سالم شد و قوت گرفت،
\v 8 به طوری که از جا پرید، لحظه‌ای روی پاهای خود ایستاد و به راه افتاد! آنگاه در حالی که بالا و پایین می‌پرید و خدا را شکر می‌کرد، با پطرس و یوحنا داخل معبد شد.
\p
\v 9 اشخاصی که آنجا بودند، او را دیدند که راه می‌رود و خدا را شکر می‌کند،
\v 10 و پی بردند که او همان گدای لنگی است که هر روز در کنار «دروازهٔ زیبای» معبد می‌نشست، بی‌اندازه تعجب کردند!
\v 11 پس همه به طرف ایوان سلیمان هجوم بردند و او را دیدند که کنار پطرس و یوحنا بود و از آنها جدا نمی‌شد. آنگاه با احترام ایستادند و با حیرت به این واقعهٔ عجیب خیره شدند.
\s1 موعظۀ پطرس در معبد
\p
\v 12 پطرس از این فرصت استفاده کرد و به گروهی که در آنجا گرد آمده بودند گفت: «ای مردان اسرائیلی، چرا اینقدر تعجب کرده‌اید؟ چرا اینچنین به ما خیره شده‌اید؟ مگر خیال می‌کنید که ما با قدرت و دینداری خودمان این شخص را شفا داده‌ایم؟
\v 13 خدای ابراهیم، اسحاق، یعقوب که خدای اجداد ماست با این معجزه، خدمتگزار خود عیسی را سرافراز کرده است. منظورم همان عیسی است که شما تسلیمش کردید و در حضور پیلاتُس انکارش نمودید، در صورتی که پیلاتُس می‌خواست او را آزاد سازد.
\v 14 بله، شما نخواستید او آزاد شود، بلکه آن مرد پاک و مقدّس را رد کردید، و اصرار داشتید به جای او یک قاتل آزاد شود.
\v 15 شما سرچشمۀ حیات را کشتید، ولی خدا او را زنده کرد. من و یوحنا شاهد این واقعه هستیم چون بعد از آنکه او را کشتید، ما او را زنده دیدیم!
\p
\v 16 «شما خود می‌دانید که این مرد فقیر قبلاً لنگ بود. اما اکنون، نام عیسی او را شفا داده است، یعنی ایمان به نام عیسی باعث شفای کامل او شده است.
\p
\v 17 «برادران عزیز، در ضمن این را نیز می‌دانم که رفتار شما و سران قوم شما از روی نادانی بود.
\v 18 از طرف دیگر، دست خدا هم در این کار بود، زیرا مطابق پیشگویی‌های همۀ انبیا، مسیح می‌بایست بر روی صلیب برای آمرزش گناهان ما جان خود را فدا می‌کرد.
\v 19 پس، توبه کنید، از گناهانتان دست بکشید و به سوی خدا بازگردید تا گناهانتان پاک شود و دوران آسودگی و خرمّی از جانب خداوند فرا برسد.
\v 20 و عیسی را، که همانا مسیح شماست، بار دیگر بفرستد.
\v 21 چون همان‌طور که خدا از زمانهای قدیم به زبان انبیای مقدّس خود فرموده بود، او باید در آسمان بماند، تا زمانی فرا برسد که خدا همه چیز را اِحیا کند و به حالت اول برگرداند.
\v 22 موسی نیز فرموده: ”خداوندْ خدای شما، از میان برادران شما، پیامبری مانند من برایتان خواهد فرستاد. به هر چه او می‌گوید، باید با دقت گوش کنید؛
\v 23 هر که به او گوش ندهد، از میان قوم منقطع خواهد شد.“
\p
\v 24 «سموئیل و تمام پیامبران بعد از او، واقعهٔ امروز را پیشگویی کردند.
\v 25 شما فرزندان همان پیامبران هستید و خدا به شما نیز مانند اجدادتان وعده داده است که تمام مردم روی زمین را به‌وسیلۀ نسل ابراهیم برکت دهد. این همان وعده‌ای است که خدا به ابراهیم داد.
\v 26 از این جهت خدا خدمتگزار خود را اول از همه نزد شما، ای بنی‌اسرائیل، فرستاد تا شما را از راههای گناه‌آلودتان بازگرداند و به این وسیله به شما برکت دهد.»
\c 4
\s1 رسولان مسیح با جرأت سخن می‌گویند
\p
\v 1 ایشان هنوز مشغول گفتگو با مردم بودند که ناگهان کاهنان اعظم با سرنگهبان معبد و چند تن از فرقهٔ صدوقی‌ها بر ایشان تاختند.
\v 2 ایشان از اینکه پطرس و یوحنا دربارهٔ زنده شدن عیسی با مردم سخن می‌گفتند، بسیار مضطرب و پریشان شده بودند.
\v 3 پس آنان را گرفتند و چون عصر بود تا روز بعد زندانی کردند.
\v 4 اما بسیاری از کسانی که پیام ایشان را شنیده بودند، ایمان آوردند و به این ترتیب تعداد ایمانداران به حدود پنج هزار رسید!
\p
\v 5 روز بعد، بزرگان و مشایخ و علمای دین در اورشلیم تشکیل جلسه دادند.
\v 6 حَنّا کاهن اعظم با قیافا، یوحنا، اسکندر و سایر بستگانش نیز حضور داشتند.
\v 7 آنگاه پطرس و یوحنا را آوردند و از ایشان پرسیدند: «این کار را به چه قدرت و به چه نامی انجام داده‌اید؟»
\p
\v 8 پطرس که پر از روح‌القدس بود، به ایشان گفت: «ای بزرگانِ قوم و مشایخ،
\v 9 اگر منظورتان این کار خیری است که در حق این شخص لنگ کرده‌ایم و می‌پرسید که چگونه شفا پیدا کرده است،
\v 10 اجازه دهید صریحاً به همۀ شما و تمامی قوم اسرائیل بگویم که این معجزه را در نام عیسی مسیح ناصری و با قدرت او انجام داده‌ایم، یعنی همان کسی که شما بر صلیب کشتید ولی خدا او را زنده کرد. بله، با قدرت اوست که این مرد الان صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
\v 11 چون بنا به گفتهٔ کتب مقدّس، عیسی همان سنگی است که شما معمارها رد کردید، ولی سنگ اصلی ساختمان شده است.
\v 12 غیر از عیسی مسیح کسی نیست که بتواند ما را رستگار سازد! چون در زیر آسمان، نام دیگری وجود ندارد که مردم بتوانند توسط آن از گناه نجات یابند.»
\p
\v 13 وقتی اعضای شورا جرأت و شهامت پطرس و یوحنا را دیدند، مات و مبهوت ماندند، خصوصاً که می‌دیدند افرادی عادی و بدون تحصیلات مذهبی هستند. همچنین پی بردند که ایشان از پیروان عیسی بوده‌اند.
\v 14 از طرف دیگر، فقیر لنگ نیز صحیح و سالم کنار ایشان ایستاده بود و نمی‌توانستند شفای او را انکار کنند!
\v 15 پس ایشان را از تالار شورا بیرون فرستادند تا با یکدیگر مشورت کنند.
\p
\v 16 آنان از یکدیگر می‌پرسیدند: «با ایشان چه کنیم؟ ما که نمی‌توانیم منکر این معجزهٔ بزرگ شویم، چون در اورشلیم همه از آن باخبرند.
\v 17 ولی شاید بتوانیم جلوی تبلیغاتشان را بگیریم. پس به ایشان می‌گوییم اگر بار دیگر نام عیسی را بر زبان بیاورند و دست به چنین کارهایی بزنند، مسئول عواقب آن خواهند بود.»
\v 18 پس ایشان را احضار کرده، گفتند که دیگر دربارهٔ عیسی با کسی سخن نگویند.
\p
\v 19 اما پطرس و یوحنا جواب دادند: «خودتان قضاوت کنید! آیا درست است که به جای اطاعت از حکم خدا، از دستور شما اطاعت کنیم؟
\v 20 ما نمی‌توانیم آنچه را که از عیسی دیده و شنیده‌ایم، به کسی نگوییم.»
\v 21 پس آن دو را پس از تهدیدهای بیشتر رها کردند، چون نمی‌دانستند چطور مجازاتشان کنند بدون اینکه آشوب تازه‌ای به راه افتد؛ زیرا به خاطر این معجزهٔ بزرگ، همه خدا را شکر می‌کردند.
\v 22 معجزهٔ شفای مردی که بیش از چهل سال فلج بود!
\s1 دعای متحد ایمانداران
\p
\v 23 پطرس و یوحنا به محض اینکه آزاد شدند، نزد سایر رسولان عیسی بازگشتند و تصمیمات کاهنان اعظم و مشایخ را برای ایشان بازگو کردند.
\p
\v 24 آنگاه تمام ایمانداران با هم دعا کرده، گفتند:
\p «ای خداوند متعال، ای آفرینندۀ آسمان و زمین و دریا و هر آنچه در آنهاست،
\v 25 تو مدتها پیش به‌وسیلهٔ روح‌القدس از زبان جدّ ما و خدمتگزار خود داوود نبی فرمودی: ”چرا قومها شورش می‌کنند؟ چرا ملتها بی‌جهت توطئه می‌چینند؟
\v 26 پادشاهان جهان صف‌آرایی کرده‌اند و رهبران ممالک با هم جمع شده‌اند بر ضد خداوند و مسیح او.“
\p
\v 27 «این درست همان چیزی است که در این شهر رخ داد، زیرا هیرودیس پادشاه، و پونتیوس پیلاتُس فرماندار، و غیریهودیان، با قوم اسرائیل، ضد عیسی مسیح، خدمتگزار مقدّس تو همدست شدند،
\v 28 تا کاری را انجام دهند که قدرت و ارادۀ تو از پیش مقدّر کرده بود.
\v 29 و حال، ای خداوند، به تهدیدهای ایشان گوش کن و به ما خدمتگزاران خود جرأت بده تا پیام تو را به مردم برسانیم.
\v 30 قدرت شفابخش خود را نیز به ما عطا فرما تا به‌وسیلۀ نام خدمتگزار مقدّس تو عیسی، معجزات بزرگ و کارهای عجیب انجام دهیم.»
\p
\v 31 پس از این دعا، خانه‌ای که در آن بودند به لرزه درآمد و همه از روح‌القدس پر شدند و پیام خدا را با جرأت به مردم رساندند.
\s1 شراکت ایمانداران در دارایی یکدیگر
\p
\v 32 تمام ایمانداران با هم یکدل و یکرأی بودند، و کسی دارایی خود را از آن خود نمی‌دانست، چون هر چه را که داشتند، با هم قسمت می‌کردند.
\v 33 رسولان دربارهٔ زنده شدن عیسای خداوند با قدرتی عظیم شهادت می‌دادند، و فیض خدا نیرومندانه در ایشان عمل می‌کرد.
\v 34 کسی نیز محتاج نبود، چون هر کس زمین یا خانه‌ای داشت، می‌فروخت و پولش را
\v 35 به رسولان می‌داد تا بین نیازمندان تقسیم کنند.
\p
\v 36 برای مثال، شخصی بود به نام یوسف که رسولان او را برنابا یعنی «مُشوّق» لقب داده بودند! او از قبیلهٔ لاوی و اهل قبرس بود.
\v 37 او مزرعهٔ خود را فروخت و پولش را آورد و پیش قدمهای رسولان گذاشت.
\c 5
\s1 خدا را نمی‌توان فریب داد
\p
\v 1 شخصی نیز بود به نام حنانیا، با همسرش سفیره، که زمینی را فروخت،
\v 2 ولی فقط قسمتی از مبلغ آن را نزد رسولان آورد و ادعا کرد که تمام مبلغ را آورده، و بقیه را برای خود نگاه داشت. زن او نیز از حیلهٔ او باخبر بود.
\p
\v 3 پطرس گفت: «حنانیا، شیطان قلب تو را از طمع پر کرده است. وقتی گفتی این تمام قیمت زمین است، در واقع به روح‌القدس دروغ گفتی.
\v 4 زمین مال خودت بود که بفروشی یا نفروشی. بعد از فروش هم دست خودت بود که چقدر بدهی یا ندهی. چرا این کار را کردی؟ تو به ما دروغ نگفتی، بلکه به خدا دروغ گفتی.»
\p
\v 5 به محض اینکه حنانیا این سخن را شنید، بر زمین افتاد و جابه‌جا مرد! همه وحشت کردند!
\v 6 پس جوانان آمدند، او را در کفن پیچیدند و به خاک سپردند.
\p
\v 7 حدود سه ساعت بعد، همسر او بی‌خبر از مرگ شوهرش آمد.
\v 8 پطرس از او پرسید: «آیا شما زمینتان را به همین قیمت فروختید؟»
\p گفت: «بلی، به همین قیمت.»
\p
\v 9 پطرس گفت: «شما چرا با هم همدست شدید تا روح خدا را امتحان کنید؟ جوانانی که شوهرت را بردند و به خاک سپردند، تازه برگشته‌اند. پس تو را نیز خواهند برد.»
\p
\v 10 بلافاصله آن زن نیز پیش پاهای پطرس بر زمین افتاد و جان داد. وقتی جوانان رسیدند، دیدند که او هم مرده است. پس، جنازهٔ او را نیز بردند و در کنار شوهرش به خاک سپردند.
\v 11 در نتیجه، ترس عظیمی کلیسا و تمام کسانی را که این واقعه را می‌شنیدند فرا گرفت.
\s1 رسولان بسیاری را شفا می‌بخشند
\p
\v 12 رسولان نشانه‌های معجزه‌آسا و عجایب بسیاری به‌عمل می‌آوردند. و همۀ مؤمنین به‌طور مرتب برای دعا در معبد، در قسمتی به نام ایوان سلیمان جمع می‌شدند.
\v 13 اما دیگر هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به ایشان ملحق شود، گرچه احترام زیادی برای ایشان قائل بودند.
\v 14 با این حال، مردان و زنانِ بیشتر و بیشتری به خداوند ایمان می‌آوردند و به او می‌پیوستند.
\v 15 در نتیجۀ کارِ رسولان، مردم بیماران خود را بر روی تخت و تشک به کوچه‌ها می‌آوردند تا وقتی پطرس از آنجا رد می‌شود، دست‌کم سایهٔ او بر بعضی از ایشان بیفتد!
\v 16 مردم حتی از اطراف اورشلیم می‌آمدند و دیوزدگان و بیماران خود را می‌آوردند و همه شفا می‌یافتند.
\s1 رسولان با مخالفت روبرو می‌شوند
\p
\v 17 پس، کاهن اعظم و همه دستیارانش که از فرقهٔ صدوقی‌ها بودند، از حسد به جوش آمدند،
\v 18 و رسولان را گرفتند و به زندان انداختند.
\p
\v 19 ولی همان شب فرشتهٔ خداوند آمده، درهای زندان را باز کرد و آنان را بیرون آورد و به ایشان گفت:
\v 20 «بروید و در صحن معبد بایستید و پیام کامل این حیات را به ایشان بیان کنید!»
\p
\v 21 پس صبح زود به معبد رفتند و مشغول موعظه شدند! کاهن اعظم و همکارانش به معبد آمدند و از تمام اعضای شورای یهود و مشایخ اسرائیل دعوت کردند تا جلسه‌ای تشکیل دهند. چند نفر را نیز فرستادند تا رسولان را از زندان بیاورند و محاکمه کنند.
\v 22 اما وقتی مأموران به زندان رفتند، کسی را در آنجا نیافتند. پس بازگشتند و گزارش داده، گفتند:
\v 23 «درهای زندان کاملاً قفل بود، نگهبانان نیز کنار درها نگهبانی می‌دادند. اما وقتی درها را باز کردیم، کسی داخل زندان نبود!»
\p
\v 24 فرماندهٔ نگهبانان و کاهنان اعظم از این خبر گیج و مبهوت شدند و از خود می‌پرسیدند که سرانجامِ این ماجرا چه خواهد شد!
\v 25 در همین وقت یک نفر خبر آورد و گفت: «اشخاصی که شما زندانی کرده بودید، در معبد برای مردم موعظه می‌کنند!»
\p
\v 26 فرماندهٔ نگهبانان با افراد خود رفت و ایشان را با احترام به جلسهٔ شورا آوردند، چون می‌ترسیدند که اگر به زور متوسّل شوند، مردم ایشان را سنگسار کنند.
\v 27 پس رسولان را آوردند و ایشان را در برابر شورا حاضر ساختند. آنگاه کاهن اعظم از ایشان پرسید:
\v 28 «مگر ما به شما نگفتیم که دیگر هرگز در نام این مرد موعظه نکنید؟ اما شما برخلاف دستور ما، تمام شهر اورشلیم را با سخنان خود پر کرده‌اید و می‌خواهید خون این مرد را به گردن ما بیندازید!»
\p
\v 29 پطرس و رسولان جواب دادند: «ما دستور خدا را اطاعت می‌کنیم، نه دستور انسان را.
\v 30 شما عیسی را بر روی صلیب کشتید، اما خدای اجداد ما او را زنده کرد،
\v 31 و او را به دست راست خود نشانده، سرافراز نمود تا پادشاه و نجات دهنده باشد و قوم اسرائیل فرصت داشته باشند که توبه کنند تا گناهانشان بخشیده شود.
\v 32 حال، ما رسولان، شاهد این واقعه هستیم و روح‌القدس نیز شاهد است، همان روح پاک که خدا او را به مطیعان خود عطا می‌کند.»
\p
\v 33 اعضای شورا از جواب رسولان به خشم آمدند و تصمیم گرفتند که ایشان را نیز بکشند.
\v 34 اما یکی از اعضای شورا به نام غمالائیل، از فرقهٔ فریسیان، که هم در مسائل دینی خبره بود و هم در نظر مردم محترم، برخاست و خواهش کرد که رسولان را چند لحظه بیرون ببرند.
\p
\v 35 سپس به همکاران خود گفت:
\p «ای سران قوم اسرائیل، مواظب باشید چه تصمیمی دربارهٔ این اشخاص می‌گیرید.
\v 36 چندی پیش، مردی به نام تئودا که ادعا می‌کرد شخص بزرگی است، نزدیک به چهارصد نفر را با خود همدست ساخت. او کشته شد و پیروانش نیز بی‌سر و صدا تار و مار شدند.
\p
\v 37 «پس از او، در زمان سرشماری، شخصی دیگر به نام یهودای جلیلی برخاست و عده‌ای مرید پیدا کرد. ولی او نیز کشته شد و مریدانش پراکنده شدند.
\p
\v 38 «پس به نظر من کاری به کار این اشخاص نداشته باشید. اگر آنچه می‌گویند و می‌کنند از خودشان است، طولی نمی‌کشد که خودبه‌خود از بین خواهد رفت.
\v 39 اما اگر از جانب خداست، نمی‌توانید آنها را از میان بردارید. مواظب باشید مبادا با خدا درافتاده باشید.»
\p
\v 40 اعضای شورا نصیحت او را قبول کردند، و رسولان را آورده، شلّاق زدند و گفتند که دیگر دربارهٔ عیسی با کسی سخن نگویند. سپس ایشان را آزاد کردند.
\v 41 رسولان از آنجا بیرون آمدند و شاد بودند که خدا ایشان را شایسته دانست که به خاطر نام او رنج بکشند و بی‌احترامی ببینند.
\v 42 از آن پس هر روز در خانه‌ها کلام خدا را تعلیم می‌دادند و در معبد وعظ می‌کردند که عیسی همان مسیح است.
\c 6
\s1 انتخاب هفت نفر برای خدمت
\p
\v 1 با افزایش تعداد ایمانداران، شکایتها در میان ایشان به وجود آمد. کسانی که یونانی زبان بودند، گله داشتند که میان بیوه‌زنان ایشان و بیوه‌زنان عبری زبان، تبعیض قائل می‌شوند و به اینان به اندازهٔ آنان خوراک نمی‌دهند.
\v 2 پس، آن دوازده رسول تمام ایمانداران را جمع کردند و گفتند: «ما باید وقت خود را صرف رساندن پیام خدا به مردم کنیم، نه صرف رساندن خوراک به این و آن.
\v 3 پس برادران عزیز، از میان خود هفت نفر نیک‌نام که پر از روح‌القدس و حکمت باشند انتخاب کنید تا آنان را مسئول این کار کنیم.
\v 4 ما نیز وقت خود را صرف دعا، موعظه و تعلیم خواهیم نمود.»
\p
\v 5 این پیشنهاد را همه پسندیدند و این اشخاص را انتخاب کردند:
\p استیفان (مردی با ایمانی قوی و پر از روح‌القدس)، فیلیپ، پروخروس، نیکانور، تیمون، پرمیناس و نیکلائوس اهل انطاکیه. نیکلائوس یک غیریهودی بود که اول یهودی و بعد مسیحی شده بود.
\p
\v 6 این هفت نفر را به رسولان معرفی کردند و رسولان نیز برای ایشان دعا کرده، دست بر سرشان گذاشتند و برکتشان دادند.
\p
\v 7 پس پیام خدا همچنان در همه جا اعلام می‌شد و تعداد ایمانداران در شهر اورشلیم افزایش می‌یافت. حتی بسیاری از کاهنان یهودی نیز پیرو عیسی شدند.
\s1 دستگیر شدن استیفان
\p
\v 8 استیفان نیز که مردی بسیار باایمان و پر از قدرت روح‌القدس بود، در میان مردم معجزات شگفت‌انگیز و نشانه‌های عظیم به‌عمل می‌آورد.
\p
\v 9 اما یک روز چند یهودی از کنیسه‌ای مشهور به «آزاد مردان» برای بحث و مجادله نزد استیفان آمدند. این عده از قیروان، اسکندریهٔ مصر، قیلیقیه و آسیا آمده بودند.
\v 10 ولی کسی نمی‌توانست در برابر حکمت و روحی که استیفان با آن سخن می‌گفت، مقاومت کند.
\p
\v 11 پس آنان به چند نفر رشوه دادند تا بگویند ما شنیدیم که استیفان به موسی و به خدا کفر می‌گفت.
\p
\v 12 این تهمت به شدت مردم و مشایخ و علمای دین را بر ضد استیفان تحریک کرد. پس سران قوم یهود او را گرفتند و برای محاکمه به مجلس شورا بردند.
\v 13 شاهدان دروغین بر ضد استیفان شهادت داده، می‌گفتند که او مرتب به معبد و تورات موسی بد می‌گوید.
\v 14 می‌گفتند: «ما با گوش خودمان شنیدیم که می‌گفت عیسای ناصری معبد را خراب خواهد کرد و تمام احکام موسی را باطل خواهد ساخت!»
\p
\v 15 در این لحظه، همۀ آنانی که در شورا نشسته بودند، به استیفان خیره شده بودند و دیدند که صورتش همچون صورت فرشته است!
\c 7
\s1 موعظهٔ استیفان در برابر شورای یهود
\p
\v 1 آنگاه کاهن اعظم از استیفان پرسید: «آیا این تهمت‌ها صِحّت دارد؟»
\p
\v 2 استیفان گفت: «ای برادران و پدران گوش دهید. خدای پرشکوه و جلال، در بین‌النهرین بر جدّ ما ابراهیم ظاهر شد، پیش از آنکه او به حران کوچ کند.
\v 3 خدا به او فرمود: ولایت، خانه پدری و خویشاوندان خود را رها کن و به سرزمینی که من تو را بدانجا هدایت خواهم نمود، برو.
\p
\v 4 «پس ابراهیم از سرزمین کلدانیان بیرون آمد و به حران رفت و تا مرگ پدرش در آنجا ماند. سپس خدا او را به اینجا آورد، به سرزمینی که شما اکنون در آن زندگی می‌کنید.
\v 5 ولی در آن زمان، حتی یک وجب از این زمین را به او نداد. اما به او قول داد که سرانجام تمام این سرزمین از آن او و نسل او خواهد شد، و این در حالی بود که ابراهیم هنوز صاحب فرزندی نشده بود.
\v 6 از طرف دیگر، خدا به ابراهیم فرمود: ”نسل تو مدت چهارصد سال در مملکت بیگانه‌ای بندگی خواهند کرد و مورد ظلم و ستم قرار خواهند گرفت.
\v 7 و همچنین فرمود: من آن قومی را که ایشان را اسیر سازند، مجازات خواهم نمود و بعد قوم خود را به این سرزمین باز خواهم آورد تا مرا عبادت کنند.“
\p
\v 8 «در آن هنگام، خدا آیین ختنه را نیز به ابراهیم داد تا نشان عهد و پیمان بین نسل او و خدا باشد. پس اسحاق، پسر ابراهیم، وقتی هشت روزه بود، ختنه شد. اسحاق پدر یعقوب بود و یعقوب صاحب دوازده پسر شد که هر کدام سرسلسلهٔ یکی از قبیله‌های بنی‌اسرائیل شدند.
\v 9 فرزندان یعقوب به یوسف حسد بردند و او را فروختند تا در مصر غلام شود. ولی خدا با یوسف بود،
\v 10 و او را از تمام غمها و رنجهایش آزاد کرد و مورد لطف فرعون، پادشاه مصر قرار داد. خدا به یوسف حکمت فوق‌العاده‌ای عطا کرد، تا آنجا که فرعون او را نخست‌وزیر مصر و وزیر دربار خود ساخت.
\p
\v 11 «آنگاه قحطی و مصیبتی عظیم در مصر و کنعان پدید آمد به حدی که اجداد ما چیزی برای خوردن نداشتند.
\v 12 وقتی یعقوب شنید که در مصر هنوز غله پیدا می‌شود، پسران خود را فرستاد تا غله بخرند.
\v 13 بار دوم که به مصر رفتند، یوسف خود را به برادرانش شناسانید، سپس ایشان را به حضور فرعون معرفی کرد.
\v 14 پس از آن، یوسف پدر خود یعقوب و خانوادهٔ برادرانش را به مصر آورد که جمعاً هفتاد و پنج نفر بودند.
\v 15 به این ترتیب، یعقوب و همهٔ پسرانش به مصر رفتند و عاقبت در همان جا نیز فوت شدند،
\v 16 و جنازه‌های ایشان را به شکیم بردند و در آرامگاهی که ابراهیم از پسران حمور، پدر شکیم، خریده بود، به خاک سپردند.
\p
\v 17 «کم‌کم زمان تحقق وعدهٔ خدا به ابراهیم در مورد آزادی فرزندان او از مصر نزدیک می‌شد و تعداد ایشان نیز در مصر به سرعت فزونی می‌یافت.
\v 18 سپس، پادشاهی در مصر روی کار آمد که یوسف را نمی‌شناخت و از خدمات او خبر نداشت.
\v 19 این پادشاه دشمن قوم ما بود و والدین عبرانی را مجبور می‌کرد نوزادان خود را در بیابان به حال خود بگذارند تا بمیرند.
\p
\v 20 «در همان زمان بود که موسی به دنیا آمد. او طفلی بسیار زیبا بود. پدر و مادرش سه ماه او را در خانه پنهان کردند.
\v 21 در آخر وقتی مجبور شدند او را رها کنند، دختر فرعون، پادشاه مصر، او را یافت و به فرزندی پذیرفت.
\v 22 موسی تمام علوم و حکمت مصر را فرا گرفت تا جایی که شاهزاده‌ای بانفوذ و سخنوری برجسته شد.
\p
\v 23 «وقتی موسی چهل ساله شد، روزی به فکرش رسید که دیداری از برادران اسرائیلی خود به عمل آورد.
\v 24 در این بازدید یک مصری را دید که به یک اسرائیلی ظلم می‌کرد. پس موسی به حمایت او رفت و آن مصری را کشت.
\v 25 موسی تصور می‌کرد برادران اسرائیلی‌اش متوجه شده‌اند که خدا او را به کمک ایشان فرستاده است. ولی ایشان به هیچ وجه به این موضوع پی نبرده بودند.
\p
\v 26 «روز بعد، باز به دیدن آنان رفت. این بار دید که دو اسرائیلی با هم دعوا می‌کنند. پس سعی کرد ایشان را با هم آشتی دهد و گفت: عزیزان، شما با هم برادر هستید و نباید اینچنین با یکدیگر دعوا کنید! این کار اشتباهی است!
\p
\v 27 «ولی شخصی که مقصر بود به موسی گفت: چه کسی تو را حاکم و داور ما ساخته است؟
\v 28 آیا می‌خواهی مرا هم بکشی، همان‌طور که دیروز آن مصری را کشتی؟
\p
\v 29 «وقتی موسی این را شنید، ترسید و به سرزمین مِدیان گریخت و در آنجا همسری اختیار کرد و صاحب دو پسر شد.
\p
\v 30 «چهل سال بعد، روزی در بیابان نزدیک کوه سینا، فرشته‌ای در بوته‌ای شعله‌ور به او ظاهر شد.
\v 31 موسی با دیدن این منظره، تعجب کرد و دوید تا آن را از نزدیک ببیند. اما ناگهان صدای خداوند به گوش او رسید که می‌گفت:
\v 32 من هستم خدای اجداد تو، خدای ابراهیم، خدای اسحاق، و خدای یعقوب.
\p «موسی از ترس بر خود لرزید و دیگر جرأت نکرد به بوته نگاه کند.
\v 33 خداوند به او فرمود: کفشهایت را درآور، زیرا جایی که بر آن ایستاده‌ای، زمین مقدّس است.
\v 34 من غم و اندوه قوم خود را در مصر دیده‌ام و ناله‌های ایشان را شنیده‌ام و آمده‌ام تا نجاتشان دهم. پس بیا تا تو را به مصر بفرستم.
\p
\v 35 «به این ترتیب، خدا همان کسی را به مصر بازگرداند که قوم اسرائیل او را رد کرده و به او گفته بودند: چه کسی تو را حاکم و داور ما ساخته است؟ خدا توسط فرشته‌ای که در بوتهٔ آتش ظاهر شد موسی را فرستاد تا هم حاکم ایشان باشد و هم نجا‌ت‌دهندۀ ایشان.
\v 36 موسی با معجزات بسیار قوم اسرائیل را از مصر بیرون آورد، و از دریای سرخ عبور داد و چهل سال ایشان را در بیابان هدایت کرد.
\p
\v 37 «همین موسی به قوم اسرائیل گفت: خدا از میان برادران شما، پیامبری مانند من برایتان خواهد فرستاد.
\p
\v 38 «موسی در بیابان با نیاکان ما بود، یعنی با مجمعِ قوم خدا. او واسطه‌ای بود بین قوم اسرائیل و آن فرشته‌ای که کلمات حیات‌بخش را در کوه سینا به او داد تا آنها را به ما برساند.
\v 39 ولی اجداد ما نخواستند مطیع موسی شوند. آنها او را رد کردند و خواستند که به مصر بازگردند.
\v 40 ایشان به هارون گفتند: برای ما بتهایی بساز تا خدایان ما باشند و ما را به مصر بازگردانند، زیرا نمی‌دانیم بر سر این موسی که ما را از مصر بیرون آورد، چه آمده است!
\p
\v 41 «پس بُتی به شکل گوساله ساختند و برایش قربانی کردند و به افتخار آنچه ساخته بودند، جشن گرفتند.
\v 42 از این رو خدا از آنان بیزار شد و ایشان را به حال خود گذاشت تا آفتاب، ماه و ستارگان را عبادت کنند! در کتاب انبیا، خداوند می‌فرماید: ای قوم اسرائیل، در آن چهل سالی که در بیابان سرگردان بودید، آیا برای من قربانی و هدایا آوردید؟
\v 43 نه، عشق و علاقهٔ واقعی شما به بتهایتان بود، به پرستشگاهِ بُتِ مولِک، ستارۀ بت رِفان، و تمام آن بتهایی که ساخته بودید تا آنها را بپرستید. پس من نیز شما را به آن سوی بابِل تبعید خواهم کرد.
\p
\v 44 «اجداد ما در بیابان خیمهٔ عبادت را حمل می‌کردند. این خیمه درست مطابق آن نقشه‌ای ساخته شده بود که خدا به موسی نشان داده بود.
\v 45 سالها بعد، وقتی یوشع در سرزمین موعود، با اقوام بت‌پرست می‌جنگید، این خیمه را به آنجا آورد. قوم اسرائیل نیز تا زمان داوود پادشاه، در آن عبادت می‌کردند.
\p
\v 46 «خدا نسبت به داوود عنایت خاصی داشت. داوود نیز از خداوند درخواست کرد تا این افتخار نصیبش گردد که برای خدای یعقوب محلی برای سکونت بنا کند.
\v 47 ولی در واقع سلیمان بود که آن را ساخت، همان معبد را.
\v 48 اما واقعیت این است که خدای متعال در معابدی که به دست انسان ساخته شده باشد، منزل نمی‌کند، چنانکه خودش از زبان نبی فرموده:
\v 49 آسمان، تخت سلطنت من است، و زمین کرسی زیر پایم. آیا می‌توانید معبدی اینچنین برایم بسازید؟ آیا می‌توانید چنین مکانی برای آسودن برایم بنا کنید؟
\v 50 مگر دست من تمام این هستی را نیافریده است؟
\p
\v 51 «ای خدانشناسان، ای یاغیان! تا کی می‌خواهید مانند اجدادتان با روح‌القدس مقاومت کنید؟
\v 52 کدام پیامبری است که نیاکان شما او را شکنجه و آزار نداده باشند، پیامبرانی که آمدن آن مرد عادل، یعنی مسیح، را پیشگویی می‌کردند؟ و سرانجام مسیح را نیز گرفتید و کشتید!
\v 53 بله، شما عمداً با خدا و احکام او مخالفت می‌کنید، گرچه این احکام را از فرشتگان دریافت کردید.»
\p
\v 54 سران قوم یهود از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و به شدت خشمگین شدند.
\v 55 ولی استیفان پر از روح‌القدس به سوی آسمان خیره شد و جلال خدا را دید و همچنین عیسی را که به دست راست خدا ایستاده بود.
\v 56 پس به ایشان گفت: «نگاه کنید! من آسمان را می‌بینم که گشوده شده و مسیح را می‌بینم که به دست راست خدا ایستاده است!»
\p
\v 57 حاضرین که دیگر طاقت شنیدن این سخنان را نداشتند، گوشهای خود را گرفته، فریادی بلند سر دادند و بر سر استیفان ریختند،
\v 58 و کشان‌کشان او را از شهر بیرون بردند تا سنگسارش کنند. شاهدان و متهم‌کنندگان او، عباهای خود را از تن درآوردند و پیش پای جوانی سولُس نام گذاشتند.
\p
\v 59 در همان حالی که استیفان را سنگسار می‌کردند، او چنین دعا کرد: «ای عیسای خداوند، روح مرا بپذیر!»
\v 60 سپس روی زانوها افتاد و با صدای بلند گفت: «خداوندا، این گناه را به حساب آنان مگذار!» بعد از این دعا، جان سپرد.
\c 8
\p
\v 1 و سولُس با کشته شدن استیفان موافق بود.
\s1 پراکنده شدن ایمانداران
\p از آن روز به بعد، شکنجه و آزار ایمانداران کلیسای اورشلیم شروع شد. به طوری که همه به یهودیه و سامره فرار کردند. فقط رسولان در اورشلیم باقی ماندند.
\v 2 ولی چند یهودی خداشناس جمع شدند و جنازهٔ استیفان را به خاک سپردند. ایشان از این پیش‌آمد بسیار اندوهگین بودند.
\v 3 اما سولُس همه جا می‌رفت و ایمانداران به مسیح را شکنجه می‌داد. او خانه به خانه می‌گشت و مردان و زنان را به زور بیرون می‌کشید و به زندان می‌انداخت.
\s1 فیلیپ در سامره بشارت می‌دهد
\p
\v 4 ولی ایماندارانی که از اورشلیم گریخته بودند، به هر جا می‌رفتند خبر خوش دربارۀ عیسی را به مردم می‌رساندند.
\v 5 فیلیپ نیز به یکی از شهرهای سامره رفت و دربارۀ مسیح با اهالی آنجا سخن گفت.
\v 6 مردم، به خاطر معجزات او، به دقت به سخنان او گوش می‌دادند.
\v 7 ارواح پلید نیز با فریادهای بلند از وجود دیوزدگان بیرون می‌آمدند، و مفلوجان و لنگان شفا می‌یافتند.
\v 8 از این جهت، آن شهر غرق در شادی شد!
\p
\v 9 در این میان، در شهر سامره مردی بود به نام شمعون که سالهای سال جادوگری می‌کرد و مردم را به حیرت وا می‌داشت و ادعا می‌کرد که شخص بزرگی است.
\v 10 همگان، از کوچک و بزرگ، از او به عنوان «قدرت عظیم خدا» یاد می‌کردند.
\v 11 ایشان به‌دقت به سخنان او گوش فرا می‌دادند، زیرا وی برای مدتی طولانی با چشم‌بندی‌هایش باعث شگفتی آنان شده بود.
\v 12 اما وقتی مردم به پیغام فیلیپ دربارهٔ ملکوت خدا و عیسی مسیح ایمان آوردند، هم مردان و هم زنان تعمید گرفتند.
\v 13 سپس شمعون نیز ایمان آورده، تعمید گرفت. او از فیلیپ جدا نمی‌شد و از معجزات او مات و مبهوت می‌ماند.
\p
\v 14 وقتی رسولان در اورشلیم شنیدند که اهالی سامره پیغام خدا را قبول کرده‌اند، پطرس و یوحنا را به آنجا فرستادند.
\v 15 وقتی ایشان به سامره رسیدند، برای نوایمانان دعا کردند تا روح‌القدس را بیابند،
\v 16 زیرا ایشان فقط به نام عیسای خداوند تعمید گرفته بودند و هنوز روح‌القدس بر هیچ‌یک از ایشان نازل نشده بود.
\v 17 پس پطرس و یوحنا دستهای خود را بر سر این نوایمانان گذاشتند و ایشان نیز روح‌القدس را یافتند.
\p
\v 18 وقتی شمعون دید که با قرار گرفتن دستهای رسولان بر سر مردم، روح‌القدس عطا می‌شود، مبلغی پول نزد پطرس و یوحنا آورد تا این قدرت را بخرد.
\v 19 او گفت: «به من نیز این قدرت را بدهید تا هر وقت دست بر سر کسی می‌گذارم، روح‌القدس را بیابد!»
\p
\v 20 اما پطرس جواب داد: «پولت با تو نابود باد! گمان می‌کنی هدیهٔ خدا را می‌توان با پول خرید!
\v 21 تو از این نعمت بی‌نصیب هستی، چون دلت نزد خدا پاک نیست.
\v 22 از این شرارتِ خود توبه کن و دعا کن تا شاید خدا این افکار ناپاکت را ببخشد.
\v 23 زیرا می‌بینم که پر از حسادت تلخ و اسیر گناه هستی!»
\p
\v 24 شمعون با التماس گفت: «برای من دعا کنید تا بلایی بر سرم نیاید!»
\p
\v 25 پطرس و یوحنا آنچه را که خدا در زندگی آنان کرده بود، برای ایمانداران سامره تعریف کردند و کلام خداوند را به آنان تعلیم دادند. آنگاه به اورشلیم بازگشتند. سر راهشان به چند روستا نیز سر زدند و پیغام خدا را به اهالی آنجا نیز بشارت دادند.
\s1 فیلیپ و خزانه‌دار حبشه
\p
\v 26 پس از این واقعه، فرشتهٔ خداوند به فیلیپ گفت: «برخیز و رو به جنوب، به راهی برو که از اورشلیم به بیابان غزه می‌رود.»
\v 27 پس فیلیپ به طرف آن جاده به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید به خزانه‌دار مملکت حبشه برخورد که در دربار «کنداکه»، ملکهٔ حبشه، نفوذ و قدرت فراوانی داشت. او برای عبادت در معبد به اورشلیم رفته بود،
\v 28 و اکنون با کالسکه به وطن خود بازمی‌گشت. در ضمن کتاب اشعیای نبی را با صدای بلند می‌خواند.
\p
\v 29 روح خدا به فیلیپ گفت: «تندتر برو تا به کالسکه برسی.»
\p
\v 30 فیلیپ جلو دوید و شنید که چه می‌خواند. پس پرسید: «آیا آنچه را که می‌خوانید درک می‌کنید؟»
\p
\v 31 مرد حبشی جواب داد: «نه، وقتی کسی نیست به من بیاموزد، چگونه می‌توانم درک کنم؟» پس، از فیلیپ خواهش کرد که سوار کالسکه شود و کنار او بنشیند.
\p
\v 32 آن قسمتی که از کتب مقدّس می‌خواند، این بود:
\p «همچنانکه گوسفند را به سوی کشتارگاه می‌برند، او را نیز به کشتارگاه بردند. او مثل بره‌ای که پشمهایش را می‌چینند، لب به اعتراض نگشود.
\v 33 او فروتن بود؛ از این رو هرگونه بی‌عدالتی در حق او روا داشتند. چه کسی می‌تواند از نسل او سخن بگوید؟ زیرا حیات او از زمین برداشته شد.»
\p
\v 34 خزانه‌دار حبشی از فیلیپ پرسید: «آیا اشعیا این چیزها را دربارهٔ خودش می‌گفت یا دربارهٔ شخص دیگری؟»
\p
\v 35 آنگاه فیلیپ از آن نوشتهٔ مقدّس شروع کرد و با استفاده از قسمتهای دیگر کتاب‌مقدّس، پیام نجاتبخش عیسی را به او رسانید.
\p
\v 36 همچنانکه کالسکه پیش می‌رفت، به یک برکهٔ آب رسیدند. مرد حبشی گفت: «نگاه کن! این هم آب! آیا امکان دارد حالا تعمید بگیرم؟»
\p
\v 37 فیلیپ جواب داد: «اگر با تمام وجودت ایمان آورده‌ای، امکان دارد.»
\p جواب داد: «من ایمان دارم که عیسی مسیح، پسر خداست.»\f + \fr 8:37 \ft آیۀ ۳۷ در برخی از نسخه‌های خطی قدیمی نیامده است.\f*
\p
\v 38 پس کالسکه را نگاه داشتند و هر دو داخل آب رفتند و فیلیپ او را تعمید داد.
\p
\v 39 وقتی از آب بیرون آمدند، روح خداوند فیلیپ را برداشت و برد و خزانه‌دار حبشی دیگر او را ندید، ولی راه خود را با خوشحالی پیش گرفت و رفت.
\v 40 اما فیلیپ در شهر اشدود دیده شد. پس هم در آنجا و هم در شهرهای سر راه خود، پیغام خدا را به مردم رساند تا به شهر قیصریه رسید.
\c 9
\s1 سولُس، دشمن مسیح، پیرو مسیح می‌شود
\p
\v 1 و اما سولُس هنوز سخت به تهدید و کشتار پیروان مسیح شدیداً ادامه می‌داد. او در اورشلیم، نزد کاهن اعظم رفت
\v 2 و از او معرفی‌نامه‌هایی خطاب به کنیسه‌های دمشق خواست تا آنها در امر بازداشت پیروان طریقت\f + \fr 9:2 \ft ایمانداران به مسیح با این نام شناخته می‌شدند.\f* که در آن شهر باشند، با وی همکاری کنند. او می‌خواست ایشان را، چه مرد و چه زن، دست‌بسته به اورشلیم بیاورد.
\p
\v 3 پس راهی دمشق شد، اما در راه، در نزدیکی شهر، ناگهان نوری خیره‌کننده از آسمان گرداگرد سولس تابید،
\v 4 به طوری که بر زمین افتاد و صدایی شنید که به او می‌گفت: «شائول!\f + \fr 9:4 \ft «سولُس» شکل یونانی نام آرامیِ «شائول» است. لوقا تا قبل از ایمان آوردن پولس، او را سولُس می‌خوانَد، اما در نقل خطاب عیسی به او، تلفظ آرامی آن را که عیسی به کار برده قید می‌کند. نیز نگاه کنید به آیۀ \+xt ۱۷\+xt*.\f* شائول! چرا به من جفا می‌کنی؟»
\p
\v 5 سولس پرسید: «خداوندا، تو کیستی؟»
\p آن صدا جواب داد: «من عیسی هستم، همان که تو به او جفا می‌رسانی!
\v 6 اکنون برخیز و به شهر برو. در آنجا به تو گفته خواهد شد که چه باید بکنی.»
\p
\v 7 همسفران سولُس مبهوت ماندند، چون صدایی می‌شنیدند، ولی کسی را نمی‌دیدند!
\v 8 وقتی سولُس به خود آمد و از زمین برخاست، متوجه شد که چیزی نمی‌بیند. پس دست او را گرفتند و به دمشق بردند.
\v 9 او در آنجا سه روز نابینا بود و در این مدت نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید.
\p
\v 10 در دمشق، شخصی ایماندار زندگی می‌کرد به نام حنانیا. خداوند در رؤیا به او فرمود: «حنانیا!»
\p حنانیا جواب داد: «بله، ای خداوند!»
\p
\v 11 خداوند فرمود: «برخیز و به کوچه‌ای که ”راست“ نام دارد، به خانهٔ یهودا برو و سراغ سولس طرسوسی را بگیر. او همین الان مشغول دعاست.
\v 12 من در رؤیا به او نشان داده‌ام که شخصی به نام حنانیا می‌آید و دست بر سر او می‌گذارد تا دوباره بینا شود!»
\p
\v 13 حنانیا عرض کرد: «خداوندا، ولی من شنیده‌ام که این شخص به ایمانداران اورشلیم بسیار آزار رسانده است!
\v 14 و می‌گویند از طرف کاهنان اعظم اجازه دارد که همۀ آنانی را که در این شهر نام تو را می‌خوانند، دستگیر کند!»
\p
\v 15 اما خداوند فرمود: «برو و آنچه می‌گویم، انجام بده، چون او وسیلۀ برگزیدۀ من است تا پیام مرا به قومها و پادشاهان و همچنین بنی‌اسرائیل برساند.
\v 16 من به او نشان خواهم داد که چقدر باید در راه من زحمت بکشد.»
\p
\v 17 پس حنانیا رفته، سولس را یافت و دست خود را بر سر او گذاشت و گفت: «برادر شائول، خداوند یعنی همان عیسی که در راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است که برای تو دعا کنم تا از روح‌القدس پر شوی و چشمانت نیز دوباره بینا شود.»
\p
\v 18 در همان لحظه، چیزی مثل پولک از چشمان سولس افتاد و بینا شد. او بی‌درنگ برخاست و تعمید یافت.
\v 19 سپس غذا خورد و قوت گرفت.
\s1 سولس در دمشق و اورشلیم
\p سولس چند روز در دمشق نزد ایمانداران ماند.
\v 20 آنگاه به کنیسه‌های یهود رفت و به همه اعلام کرد که عیسی در حقیقت پسر خداست!
\p
\v 21 کسانی که سخنان او را می‌شنیدند، مات و مبهوت می‌ماندند و می‌گفتند: «مگر این همان نیست که در اورشلیم پیروان عیسی را شکنجه می‌داد و اینجا نیز آمده است تا آنها را بگیرد و زندانی کند و برای محاکمه نزد کاهنان اعظم ببرد؟»
\p
\v 22 ولی سولس با شور و اشتیاق فراوان موعظه می‌کرد و برای یهودیان دمشق با دلیل و برهان ثابت می‌نمود که عیسی در حقیقت همان مسیح است.
\p
\v 23 پس از گذشت روزهای بسیار، سران قوم یهود تصمیم گرفتند او را بکشند.
\v 24 سولس از نقشهٔ آنان باخبر شد و دانست که شب و روز کنار دروازه‌های شهر کشیک می‌دهند تا او را به قتل برسانند.
\v 25 پس طرفداران سولس یک شب او را در زنبیلی گذاشتند و از شکاف حصار شهر به پایین فرستادند.
\p
\v 26 وقتی به اورشلیم رسید بسیار کوشید تا نزد ایمانداران برود. ولی همه از او می‌ترسیدند و تصور می‌کردند که حیله‌ای در کار است.
\v 27 تا اینکه برنابا او را نزد رسولان آورد و برای ایشان تعریف کرد که چگونه سولس در راه دمشق خداوند را دیده و خداوند به او چه فرموده و اینکه چگونه در دمشق با قدرت به نام عیسی وعظ کرده است.
\v 28 پس سولُس نزد رسولان ماند و آزادانه در اورشلیم آمد و رفت می‌کرد و با شهامت به نام خداوند موعظه می‌نمود.
\v 29 ولی عده‌ای از یهودیان یونانی زبان که سولُس با ایشان بحث می‌کرد، توطئه چیدند تا او را بکشند.
\v 30 وقتی سایر ایمانداران از وضع خطرناک سولُس آگاه شدند، او را به قیصریه بردند و از آنجا به خانه‌اش در طرسوس روانه کردند.
\p
\v 31 به این ترتیب کلیسا آرامش یافت و قوت گرفت و در یهودیه و جلیل و سامره پیشرفت کرد. ایمانداران در ترس خدا و تسلی روح‌القدس زندگی می‌کردند و بر تعدادشان افزوده می‌شد.
\s1 پطرس زن مرده‌ای را زنده می‌کند
\p
\v 32 پطرس نیز به همه جا می‌رفت و به وضع ایمانداران رسیدگی می‌کرد. در یکی از این سفرها، نزد ایمانداران شهر لُده رفت.
\v 33 در آنجا شخصی را دید به نام اینیاس که به مدت هشت سال فلج و بستری بود.
\p
\v 34 پطرس به او گفت: «ای اینیاس، عیسی مسیح تو را شفا می‌دهد! برخیز و بسترت را جمع کن!» او نیز بلافاصله شفا یافت.
\v 35 آنگاه تمام اهالی لده و شارون با دیدن این معجزه، به خداوند ایمان آوردند.
\p
\v 36 در شهر یافا شاگردی بود به نام طابیتا (که یونانی آن دورکاس به معنی غزال است). او زن نیکوکاری بود و همیشه در حق دیگران خصوصاً فقرا خوبی می‌کرد.
\v 37 ولی در همین زمان بیمار شد و فوت کرد. دوستانش جسد او را شستند و در بالاخانه‌ای گذاشتند تا ببرند و او را دفن کنند.
\v 38 در این هنگام، شنیدند که پطرس در شهر لُده، نزدیک یافا است. پس دو نفر را فرستادند تا از او خواهش کنند که هر چه زودتر به یافا بیاید.
\v 39 همین که پطرس آمد، او را به بالاخانه‌ای بردند که جسد دورکاس در آن بود. در آنجا بیوه‌زنان گرد آمده، گریه‌کنان لباسهایی را که دورکاس در زمان حیات خود برای ایشان دوخته بود، به او نشان می‌دادند.
\v 40 ولی پطرس خواست که همه از اتاق بیرون روند. آنگاه زانو زد و دعا نمود. سپس رو به جنازه کرد و گفت: «طابیتا، برخیز!» آن زن چشمان خود را باز کرد و وقتی پطرس را دید، برخاست و نشست!
\v 41 پطرس دستش را گرفت و او را برخیزانید و ایمانداران و بیوه‌زنان را خواند و او را زنده به ایشان سپرد.
\p
\v 42 این خبر در سراسر یافا پیچید و بسیاری به خداوند ایمان آوردند.
\v 43 پطرس نیز مدتی در آن شهر نزد شمعون چَرم‌ساز اقامت گزید.
\c 10
\s1 کرنیلیوس می‌خواهد با پطرس دیدار کند
\p
\v 1 در شهر قیصریه افسری رومی زندگی می‌کرد به نام کُرنیلیوس، که فرماندهٔ هنگی بود معروف به «هنگ ایتالیایی».
\v 2 او و اهل خانه‌اش خداپرست و پرهیزگار بودند. کرنیلیوس همیشه با سخاوت به فقرای یهودی کمک کرده، به درگاه خدا دعا می‌کرد.
\v 3 یک روز، ساعت سه بعد از ظهر، در رؤیا فرشتهٔ خدا را دید. فرشته نزد او آمد و گفت: «کُرنیلیوس!»
\p
\v 4 کرنیلیوس با وحشت به او خیره شد و پرسید: «سرورم، چه فرمایشی دارید؟»
\p فرشته جواب داد: «دعاها و نیکوکاریهای تو همچون هدیۀ یادگاری به پیشگاه خدا رسیده است!
\v 5 اکنون کسانی به یافا بفرست تا شمعون پطرس را به اینجا بیاورند.
\v 6 او در خانهٔ شمعون چرم‌ساز که خانه‌اش در کنار دریاست، میهمان است.»
\p
\v 7 وقتی فرشته ناپدید شد، کرنیلیوس دو نفر از نوکران خود را با یک سرباز خداشناس که محافظ او بود، فرا خواند
\v 8 و تمام ماجرا را به ایشان گفت و آنان را به یافا فرستاد.
\s1 پطرس با کرنیلیوس دیدار می‌کند
\p
\v 9 روز بعد، وقتی این افراد به شهر یافا نزدیک می‌شدند، پطرس به پشت بام رفت تا دعا کند. ظهر بود
\v 10 و پطرس گرسنه شد. در همان حال که خوراک را آماده می‌کردند، پطرس در عالم رؤیا دید که
\v 11 آسمان باز شد و چیزی شبیه سفره‌ای بزرگ به طرف زمین آمد که از چهار گوشه آویزان بود.
\v 12 در آن سفره، انواع مختلف چارپایان و خزندگان و پرندگان وجود داشت.
\p
\v 13 سپس صدایی به پطرس گفت: «برخیز و هر کدام را که می‌خواهی، ذبح کن و بخور!»
\p
\v 14 پطرس گفت: «ای خداوند، من چنین کاری نخواهم کرد، چون در تمام طول عمرم هرگز به چیزی حرام و ناپاک لب نزده‌ام!»
\p
\v 15 باز آن صدا گفت: «آنچه را که خدا پاک ساخته، تو ناپاک نخوان!»
\p
\v 16 این رؤیا سه بار تکرار شد. سپس، آن سفره به آسمان بالا رفت.
\v 17 پطرس گیج شده بود، چون نه معنی این رؤیا را درک می‌کرد و نه می‌دانست چه باید بکند.
\p در همین وقت، آن سه نفری که کرنیلیوس فرستاده بود، خانه را پیدا کرده، به دم در رسیده بودند،
\v 18 و می‌گفتند: «آیا شمعون معروف به پطرس در اینجا اقامت دارد؟»
\p
\v 19 در حالی که پطرس دربارهٔ رؤیا می‌اندیشید، روح‌القدس به او گفت: «سه نفر آمده‌اند تا تو را ببینند.
\v 20 برخیز و پایین برو، و بدون شک و تردید همراه ایشان برو، زیرا ایشان را من فرستاده‌ام.»
\p
\v 21 پطرس پایین رفت و به ایشان گفت: «من پطرس هستم. چه فرمایشی دارید؟»
\p
\v 22 جواب دادند: «ما از جانب کرنیلیوس، افسرِ رومی آمده‌ایم. او شخص نیکوکار و خداترسی است و مورد احترام یهودیان نیز می‌باشد. فرشته‌ای نیز به او ظاهر شده و گفته است که به دنبال شما بفرستد و شما را به خانه دعوت کرده، سخنانتان را بشنود.»
\p
\v 23 پطرس آنان را به خانه برد و پذیرایی کرد و روز بعد با ایشان به قیصریه رفت. چند نفر از ایمانداران «یافا» نیز با او رفتند.
\p
\v 24 فردای آن روز به قیصریه رسیدند. کرنیلیوس بستگان و دوستان نزدیک خود را هم جمع کرده بود و انتظار ایشان را می‌کشید.
\v 25 به محض اینکه پطرس وارد خانه شد، کرنیلیوس در مقابل او به خاک افتاد و او را پرستش کرد.
\p
\v 26 اما پطرس او را برخیزانید و گفت: «بلند شو! من نیز مانند تو یک انسانم.»
\p
\v 27 پس برخاسته، گفتگوکنان به اتاقی که عدهٔ زیادی در آن جمع بودند، رفتند.
\p
\v 28 پطرس به ایشان گفت: «شما خود می‌دانید که قوانین یهود اجازه نمی‌دهد که من به خانهٔ شخصی غیریهودی بیایم. ولی خدا در رؤیا به من نشان داده است که هرگز نباید کسی را نجس بدانم.
\v 29 از این رو وقتی شما به دنبال من فرستادید، بی‌چون و چرا آمدم. حال بفرمایید به چه علّت مرا خواسته‌اید؟»
\p
\v 30 کُرنیلیوس جواب داد: «چهار روز پیش، در همین وقت یعنی ساعت سه بعد از ظهر، طبق عادت در خانهٔ خود مشغول دعا بودم که ناگهان دیدم شخصی با لباس نورانی روبروی من ایستاده است!
\v 31 او به من گفت: کرنیلیوس، خدا دعاهای تو را شنیده است و کمکهای تو را در حق مردم قبول کرده است!
\v 32 حال چند نفر را به یافا بفرست و شمعون پطرس را دعوت کن تا به اینجا بیاید. او در خانهٔ شمعون چرم‌ساز که خانه‌اش در ساحل دریاست، میهمان است.
\p
\v 33 «پس بی‌درنگ به دنبال شما فرستادم و شما نیز لطف کرده، زود آمدید. حال، همگی در اینجا هستیم و در حضور خدا منتظریم تا پیامی را که خداوند فرموده که به ما بگویید، بشنویم.»
\s1 غیریهودیان نیز بشارت انجیل را می‌شنوند
\p
\v 34 آنگاه پطرس جواب داد: «حالا می‌فهمم که فقط یهودیان محبوب خدا نیستند!
\v 35 بلکه هر کس از هر نژاد و قومی که خدا را بپرستد و کارهای نیک بکند، مورد پسند او واقع می‌شود.
\v 36 شما یقیناً از آن بشارت و مژده‌ای که خدا به قوم اسرائیل داده آگاه می‌باشید، یعنی این مژده که انسان می‌تواند به‌وسیلۀ عیسی مسیح که خداوند همه است، به سوی خدا بازگردد.
\v 37 شما می‌دانید که این امر چگونه پس از تعمیدی که یحیی بدان موعظه می‌کرد، در جلیل آغاز شد و به سرتاسر یهودیه رسید.
\v 38 و بدون شک می‌دانید که خدا عیسای ناصری را با روح‌القدس و قدرت خود مَسْح کرد. او به همه جا می‌رفت و کارهای نیک انجام می‌داد و همۀ آنانی را که تحت ظلم و قدرت ابلیس قرار داشتند شفا می‌بخشید، زیرا خدا با او بود.
\p
\v 39 «و ما رسولان شاهد تمام اعمالی هستیم که او در سرزمین یهود و در اورشلیم انجام داد و در همان شهر بود که او را بر صلیب کشتند.
\v 40 ولی سه روز بعد، خدا او را زنده کرد و ظاهر فرمود،
\v 41 البته نه به همۀ مردم، بلکه به شاهدانی که از پیش انتخاب کرده بود، یعنی به ما که بعد از زنده شدنش، با او خوردیم و نوشیدیم.
\v 42 و خدا ما را فرستاده تا این خبر خوش را به همه برسانیم و بگوییم که خدا عیسی را تعیین نموده تا داور زندگان و مردگان باشد.
\v 43 تمام پیامبران نیز نوشته‌اند که هر کس به او ایمان بیاورد، گناهانش بخشیده خواهد شد.»
\s1 غیریهودیان روح‌القدس را دریافت می‌کنند
\p
\v 44 هنوز سخن پطرس تمام نشده بود که روح‌القدس بر تمام شنوندگان نازل شد!
\v 45 یهودیانی که همراه پطرس آمده بودند، وقتی دیدند که روح‌القدس به غیریهودیان نیز عطا شده است، مات و مبهوت ماندند.
\v 46 زیرا شنیدند که ایشان به زبانهای غیر\f + \fr 10:46 \ft اصطلاح «زبانهای غیر» به زبانهایی اشاره دارد که شخص آنها را نیاموخته و نمی‌داند؛ همچنین در \+xt ۱۹‏:۶\+xt*.\f* سخن می‌گویند و خدا را می‌ستایند. آنگاه پطرس گفت:
\v 47 «حالا که اینها روح‌القدس را درست مانند ما یافته‌اند، آیا کسی می‌تواند از تعمیدشان در آب مانع گردد؟»
\v 48 پس به نام عیسی مسیح ایشان را تعمید داد. آنگاه کرنیلیوس التماس کرد که پطرس چند روزی نزد آنان بماند.
\c 11
\s1 خدا می‌خواهد هر انسانی را نجات بخشد
\p
\v 1 خبر ایمان آوردن غیریهودیان بلافاصله در همه جا پیچید و به گوش رسولان و سایر پیروان مسیح در یهودیه نیز رسید.
\v 2 پس هنگامی که پطرس به اورشلیم بازگشت، ایمانداران یهودی تبار با او درگیر شدند
\v 3 و گفتند که چرا با غیریهودیان نشست و برخاست کرده و از همه بدتر، با آنان بر سر یک سفره غذا خورده است.
\p
\v 4 آنگاه پطرس موضوع را از اول به تفصیل برای ایشان تعریف کرد و گفت:
\p
\v 5 «یک روز در شهر یافا بودم. وقتی دعا می‌کردم، در رؤیا دیدم که چیزی شبیه سفره‌ای بزرگ از آسمان پایین آمد که از چهار گوشه آویزان بود.
\v 6 وقتی خوب به آن نگاه کردم دیدم در آن سفره انواع چارپایان اهلی و وحشی، خزندگان و پرندگان وجود داشت.
\v 7 سپس صدایی شنیدم که به من گفت: برخیز و از هر کدام که می‌خواهی ذبح کن و بخور.
\p
\v 8 «گفتم: ”ای خداوند، من چنین کاری نخواهم کرد، چون در تمام طول عمرم هرگز به چیزی حرام و ناپاک لب نزده‌ام!“
\p
\v 9 «اما آن صدا از آسمان بار دیگر گفت: ”آنچه را که خدا پاک ساخته، تو ناپاک نخوان!“
\p
\v 10 «این صحنه سه بار تکرار شد. سپس آن سفره دوباره به آسمان بالا رفت.
\v 11 درست در همین وقت، سه نفر به خانه‌ای که من در آن میهمان بودم رسیدند. آنها آمده بودند که مرا به قیصریه ببرند.
\v 12 روح‌القدس به من گفت که همراه ایشان بروم و به غیریهودی بودن ایشان توجهی نداشته باشم. این شش برادر نیز با من آمدند. پس به خانهٔ شخصی رسیدیم که به دنبال من فرستاده بود.
\v 13 او برای ما تعریف کرد که چگونه فرشته‌ای بر او ظاهر شده و به او گفته: ”کسانی به یافا بفرست تا شمعون پطرس را پیدا کنند.
\v 14 او خواهد گفت که چطور تو و خانواده‌ات می‌توانید نجات بیابید!“
\p
\v 15 «هنگامی که برای ایشان شروع به صحبت کردم، روح‌القدس بر ایشان نازل شد، درست همان‌طور که اول بر ما نازل شد.
\v 16 آنگاه به یاد سخنان خداوند افتادم که فرمود: ”یحیی با آب تعمید می‌داد؛ ولی شما با روح‌القدس تعمید خواهید یافت.“
\v 17 حال، اگر خدا به این غیریهودیان نیز همان هدیه را داد که به ما پس از ایمان آوردن به خداوندْ عیسی مسیح بخشید، پس من که باشم که سرِ راه خدا بایستم.»
\p
\v 18 وقتی این را شنیدند، قانع شدند و گفتند: «خدا را شکر که همان لطفی را که در حق ما نمود، در حق غیریهودیان نیز انجام داده و به ایشان این امکان را بخشیده تا دست از گناه کشیده، به سوی او بازگردند و حیات جاودانی را به دست آورند.»
\s1 شکنجه و آزار ایمانداران به پیشرفت انجیل می‌انجامد
\p
\v 19 پس از قتل استیفان، وقتی شکنجه و آزارِ ایمانداران اورشلیم شروع شد، آنانی که از اورشلیم فرار کرده بودند، تا فینیقیه و قبرس و انطاکیه پیش رفتند و پیغام انجیل را فقط به یهودیان رساندند.
\v 20 ولی چند نفر از ایمانداران اهل قبرس و قیروان وقتی به انطاکیه رسیدند، با یونانیان نیز دربارهٔ عیسای خداوند سخن گفتند.
\v 21 قدرت خداوند با آنان بود، به طوری که بسیاری از این غیریهودیان ایمان آوردند و به سوی خداوند بازگشت کردند.
\p
\v 22 وقتی این خبر به گوش ایمانداران کلیسای اورشلیم رسید، برنابا را که اهل قبرس بود، به انطاکیه فرستادند تا به این نوایمانان کمک کند.
\v 23 وقتی برنابا به آنجا رسید و دید که خدا چه کارهای شگفت‌آوری انجام می‌دهد، بسیار شاد شد و ایمانداران را تشویق کرد که با تمام وجود به خداوند وفادار بمانند.
\v 24 برنابا شخصی مهربان و پر از روح‌القدس بود و ایمانی قوی داشت. در نتیجه، مردم دسته‌دسته به خداوند ایمان می‌آوردند.
\p
\v 25 برنابا به طرسوس رفت تا سولس را بیابد.
\v 26 وقتی او را پیدا کرد به انطاکیه آورد و هر دو یک سال در انطاکیه ماندند و عدهٔ زیادی از نوایمانان را تعلیم دادند. در انطاکیه بود که برای نخستین بار پیروان عیسی مسیح را «مسیحی» لقب دادند.
\p
\v 27 در این هنگام، چند نبی از اورشلیم به انطاکیه آمدند.
\v 28 یکی از آنان که نامش اَغابوس بود، در یک مجلس عبادتی برخاست و با الهام روح خدا پیشگویی کرد که به‌زودی سرزمین اسرائیل دچار قحطی سختی خواهد شد. این قحطی در زمان فرمانروایی کلودیوس قیصر پدید آمد.
\v 29 پس، مسیحیان آنجا تصمیم گرفتند هر کس در حد توانایی خود، هدیه‌ای بدهد تا برای مسیحیان یهودیه بفرستند.
\v 30 این کار را کردند و هدایای خود را به دست برنابا و سولس سپردند تا نزد مشایخ کلیسای اورشلیم ببرند.
\c 12
\s1 کشته شدن یعقوب و زندانی شدن پطرس
\p
\v 1 در همین زمانها بود که هیرودیس پادشاه به آزار و شکنجهٔ عده‌ای از پیروان مسیح پرداخت.
\v 2 به دستور او یعقوب برادر یوحنا با شمشیر کشته شد.
\v 3 وقتی هیرودیس دید که این کارش موجب خرسندی سران یهود شده، پطرس را نیز در ایام عید پِسَح یهود دستگیر کرد،
\v 4 و او را به زندان انداخت و دستور داد شانزده سرباز، زندان او را نگهبانی کنند. هیرودیس قصد داشت بعد از عید پِسَح، پطرس را بیرون آورد تا در ملاء عام محاکمه شود.
\v 5 ولی در تمام مدتی که پطرس در زندان بود، کلیسا با جدیّتِ تمام برای او دعا می‌کردند.
\s1 رهایی معجزآسای پطرس از زندان
\p
\v 6 شبِ قبل از روزی که قرار بود پطرس توسط هیرودیس محاکمه شود، او به دو زنجیر بسته و بین دو سرباز خوابیده بود. سربازان دیگر نیز کنار در زندان کشیک می‌دادند.
\v 7 ناگهان محیط زندان نورانی شد و فرشتهٔ خداوند آمد و کنار پطرس ایستاد! سپس به پهلوی پطرس زد و او را بیدار کرد و گفت: «زود برخیز!» همان لحظه زنجیرها از مچ دستهایش باز شد و بر زمین فرو ریخت!
\v 8 فرشته به او گفت: «لباسها و کفشهایت را بپوش.» پطرس نیز پوشید. آنگاه فرشته به او گفت: «ردایت را بر دوش خود بینداز و به دنبال من بیا!»
\p
\v 9 به این ترتیب، پطرس از زندان بیرون آمد و به دنبال فرشته به راه افتاد. ولی در تمام این مدت تصور می‌کرد که خواب می‌بیند و باور نمی‌کرد که بیدار باشد.
\v 10 سپس از نگهبانان اول و دوم گذشتند تا به دروازهٔ آهنی زندان رسیدند که به کوچه‌ای باز می‌شد. این در نیز خودبه‌خود باز شد! پس، از آنجا هم رد شدند تا به آخر کوچه رسیدند، و ناگهان فرشته او را ترک کرد.
\p
\v 11 پطرس که تازه متوجهٔ ماجرا شده بود، به خود گفت: «پس حقیقت دارد که خداوند فرشتهٔ خود را فرستاده، مرا از چنگ هیرودیس و نقشه‌ای که رهبران یهود برای من کشیده بودند، رهانیده است!»
\v 12 آنگاه، پس از لحظه‌ای تأمل، به خانهٔ مریم مادر یوحنا معروف به مرقس رفت. در آنجا عدهٔ زیادی برای دعا گرد آمده بودند.
\p
\v 13 پطرس در زد و خادمه‌ای به نام رُدا آمد تا در را باز کند.
\v 14 وقتی صدای پطرس را شنید، از فرط شادی، بدون اینکه در را باز کند، برگشت تا به همه مژده دهد که پطرس در می‌زند.
\v 15 ولی آنان حرف او را باور نکردند و گفتند: «مگر دیوانه شده‌ای؟» اما وقتی دیدند اصرار می‌کند، گفتند: «لابد فرشتۀ اوست.»
\p
\v 16 ولی پطرس بی‌وقفه در می‌زد. سرانجام رفتند و در را باز کردند. وقتی دیدند خود پطرس است، مات و مبهوت ماندند.
\v 17 پطرس اشاره کرد که آرام باشند و تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و چطور خداوند او را از زندان بیرون آورده است. پیش از رفتن نیز از ایشان خواست تا یعقوب و سایر برادران را آگاه سازند. بعد به جای امن‌تری رفت.
\p
\v 18 صبح در زندان غوغایی بپا شد. همه پطرس را جستجو می‌کردند.
\v 19 وقتی هیرودیس به دنبال او فرستاد و آگاه شد که در زندان نیست، هر شانزده نگهبان را بازداشت کرده، حکم اعدامشان را صادر کرد. آنگاه یهودیه را ترک کرده، به قیصریه رفت و مدتی در آنجا ماند.
\s1 مرگ هیرودیس
\p
\v 20 وقتی هیرودیس در قیصریه بود، گروهی از نمایندگان شهرهای صور و صیدون به دیدن او آمدند. هیرودیس نسبت به اهالی این دو شهر خصومت عمیقی داشت. پس ایشان حمایت بلاستوس وزیر دربار او را به دست آوردند و از هیرودیس تقاضای صلح کردند، زیرا اقتصاد شهرهای آنان به داد و ستد با سرزمین او بستگی داشت.
\v 21 در روز مقرر، هیرودیس لباس شاهانه‌ای پوشید و بر تخت سلطنت نشست و نطقی ایراد کرد.
\v 22 مردم فریاد برآوردند: «این صدای خداست، نه صدای انسان!»
\p
\v 23 همان لحظه فرشتهٔ خداوند هیرودیس را چنان زد که بدنش پر از کرم شد و مرد، زیرا به جای اینکه خدا را تمجید کند، گذاشت مردم او را پرستش کنند.
\p
\v 24 اما پیغام خدا به سرعت به همه می‌رسید و تعداد ایمانداران روز‌به‌روز بیشتر می‌شد.
\p
\v 25 برنابا و سولس نیز به اورشلیم رفتند و هدایای مسیحیان را به کلیسا دادند و بعد به شهر انطاکیه بازگشتند. در این سفر یوحنا معروف به مرقس را نیز با خود بردند.
\c 13
\s1 مأموریت سولس و برنابا
\p
\v 1 در کلیسای انطاکیهٔ سوریه، تعدادی نبی و معلم وجود داشت که عبارت بودند از: برنابا، شمعون که به او «سیاه»\f + \fr 13:1 \ft یونانی: «نیگِر».\f* نیز می‌گفتند، لوکیوس اهل قیروان، منائن که برادرخواندۀ هیرودیس پادشاه بود، و سولس.
\v 2 یک روز، وقتی این اشخاص روزه گرفته بودند و خدا را عبادت می‌کردند، روح‌القدس به ایشان فرمود: «برنابا و سولس را برای من جدا کنید تا به خدمت مخصوصی که ایشان را بدان فرا خوانده‌ام، مشغول شوند.»
\v 3 پس به روزه و دعا ادامه داده، دستها بر سر آن دو گذاشتند و آنان را روانه ساختند.
\s1 نخستین سفر بشارتی پولس
\p
\v 4 برنابا و پولس با هدایت روح‌القدس سفر خود را آغاز کردند. نخست به بندر سُلوکیه رفتند و از آنجا با کشتی عازم جزیرهٔ قبرس شدند.
\v 5 در قبرس به شهر سَلامیس رفتند و در کنیسهٔ یهودیان کلام خدا را موعظه کردند. یوحنا معروف به مرقس نیز به‌عنوان دستیار، آنها را همراهی می‌کرد.
\p
\v 6 در آن جزیره، شهر به شهر گشتند و پیغام خدا را به مردم رساندند، تا اینکه به شهر پافُس رسیدند. در آنجا به یک جادوگر یهودی برخوردند به نام باریشوع که ادعای پیغمبری می‌کرد.
\v 7 وی با «سرجیوس پولس» که فرماندار رومی قبرس و شخصی فرهیخته و دانا بود، طرح دوستی ریخته بود. فرماندار برنابا و سولس را به حضور خود فراخواند، چون می‌خواست پیغام خدا را از زبان آنان بشنود.
\v 8 ولی عِلیما، همان جادوگر (زیرا معنی نامش همین است)، مزاحم می‌شد و نمی‌گذاشت فرماندار به پیغام برنابا و پولس گوش دهد و سعی می‌کرد نگذارد به خداوند ایمان بیاورد.
\p
\v 9 آنگاه سولُس که پولُس نیز خوانده می‌شد، پُر از روح‌القدس شده، مستقیم به چشمان عِلیما نگاه کرد و گفت:
\v 10 «ای فرزند ابلیس، ای حیله‌گر بدذات، ای دشمن تمام خوبی‌ها، آیا از مخالفت کردن با خدا دست برنمی‌داری؟
\v 11 حال که چنین است، خدا تو را چنان می‌زند که تا مدتی کور شوی و نور خورشید را نبینی!»
\p در دَم، چشمان عِلیما تیره و تار شد و کورکورانه به این سو و آن سو می‌رفت و التماس می‌کرد کسی دست او را بگیرد و راه را به او نشان دهد.
\v 12 وقتی فرماندار این را دید، از قدرت پیام خدا متحیر شد و ایمان آورد.
\s1 پولس، عیسی مسیح را به یهودیان می‌شناساند
\p
\v 13 پولس و همراهانش پافُس را ترک کردند و با کشتی عازم ایالت پامْفیلیا شدند و در بندر پِرجه پیاده شدند. در آنجا یوحنا معروف به مرقس از ایشان جدا شد و به اورشلیم بازگشت.
\v 14 ولی برنابا و پولس به شهر انطاکیه در ایالت پیسیدیه رفتند.
\p ایشان روز شَبّات برای پرستش خدا به کنیسهٔ یهود وارد شدند.
\v 15 وقتی قرائت تورات و کتب انبیا به پایان رسید، رؤسای کنیسه برایشان پیام فرستاده، گفتند: «برادران، اگر سخن آموزنده‌ای دارید، لطفاً برایمان بیان کنید.»
\p
\v 16 پولس از جا برخاست و با دست اشاره کرد تا ساکت باشند و گفت: «ای مردان اسرائیل، و ای غیریهودیانِ خداپرست\f + \fr 13:16 \ft «غیریهودیان خداپرست» اصطلاحی بود که برای غیریهودیانی به‌کار می‌رفت که بدون اینکه رسماً به کیش یهودی درآیند، از خدای اسرائیلیان ترسیده، او را می‌پرستیدند.\f*، به من گوش فرا دهید.
\p
\v 17 «خدای بنی‌اسرائیل، اجداد ما را انتخاب کرد و باشکوه و جلال تمام از چنگ مصری‌ها رهایی بخشید و ایشان را سرافراز نمود.
\v 18 در آن چهل سالی که در بیابان سرگردان بودند، او آنان را تحمل کرد.
\v 19 سپس، هفت قوم ساکن کنعان را از بین برد و سرزمین آنان را به اسرائیل به میراث بخشید.
\v 20 پس از آن، چهارصد و پنجاه سال، یعنی تا زمان سموئیل نبی، رهبران گوناگون، این قوم را اداره کردند.
\p
\v 21 «پس از آن، قوم خواستند برای خود پادشاهی داشته باشند؛ و خدا شائول، پسر قیس از قبیلهٔ بنیامین را به ایشان داد که چهل سال بر آنان سلطنت کرد.
\v 22 ولی خدا او را برکنار نمود و داوود را به جای وی پادشاه ساخت و فرمود: داوود، پسر یَسا، مرد دلخواه من است. او کسی است که هر چه بگویم اطاعت، می‌کند.
\v 23 و عیسی، آن نجات‌دهنده‌ای که خدا وعده‌اش را به اسرائیل داد، از نسل همین داوود پادشاه است.
\p
\v 24 «ولی پیش از آمدن او، یحیی موعظه می‌کرد که لازم است تمامی قوم اسرائیل از گناهان خود دست بکشند، به سوی خدا بازگشت نمایند و تعمید بگیرند.
\v 25 وقتی یحیی دورهٔ خدمت خود را به پایان رساند، به مردم گفت: آیا تصور می‌کنید که من مسیح هستم؟ نه، من مسیح نیستم. مسیح به‌زودی خواهد آمد. من حتی شایسته نیستم که بند کفشهایش را باز کنم.
\p
\v 26 «برادران، خدا این نجات را به همهٔ ما هدیه کرده است. این نجات هم برای شماست که از نسل ابراهیم می‌باشید، و هم برای شما غیریهودیان که خداپرست هستید.
\p
\v 27 «ولی یهودیانِ شهر اورشلیم، با سران قوم خود عیسی را کشتند، و به این ترتیب پیشگویی پیامبران را تحقق بخشیدند. ایشان او را نپذیرفتند و پی نبردند که او همان کسی است که پیامبران درباره‌اش پیشگویی کرده‌اند، با اینکه هر شَبّات نوشته‌های آن پیامبران را می‌خواندند و می‌شنیدند.
\v 28 هر چند عیسی بی‌گناه بود، ولی به پیلاتُس اصرار کردند که او را بکشد.
\v 29 سرانجام وقتی تمام بلاهای پیشگویی‌شده را بر سر او آوردند، او را از صلیب پایین آورده، در مقبره گذاشتند.
\v 30 ولی خدا او را زنده کرد!
\v 31 و کسانی که همراه او از جلیل به اورشلیم آمده بودند، بارها او را زنده دیدند. ایشان اکنون شاهدان او نزد قوم ما، یعنی قوم اسرائیل هستند.
\p
\v 32 «من و برنابا برای همین به اینجا آمده‌ایم تا این خبر خوش را به شما نیز برسانیم. این وعده به اجداد ما داده شد
\v 33 و خدا آن را با زنده کردن عیسی، برای ما که فرزندان ایشانیم، وفا کرد. این است آنچه در مزمور دوم دربارۀ عیسی نوشته شده است:
\p «”تو پسر من هستی! امروز من پدر تو شده‌ام.“\f + \fr 13:33 \ft \+xt مزمور ۲‏:۷\+xt*.\f*
\p
\v 34 «زیرا خدا وعده داده بود که او را از مردگان برخیزاند تا در قبر نپوسد، چنانکه در کتب مقدّس آمده: ”آن برکات مقدّسی را که به داوود وعده دادم، برای تو انجام خواهم داد.“\f + \fr 13:34 \ft \+xt اشعیا ۵۵:۳\+xt*.\f*
\v 35 مزمور دیگری به طور مفصل شرح می‌دهد که: ”تو نخواهی گذاشت قُدّوسِ تو در قبر بپوسد.“\f + \fr 13:35 \ft \+xt مزمور ۱۶‏:۱۰\+xt*.\f*
\v 36 این آیه اشاره به داوود نیست چون داوود، در زمان خود مطابق میل خدا خدمت کرد و بعد مرد، دفن شد و بدنش نیز پوسید.
\v 37 پس این اشاره به شخص دیگری است، یعنی به کسی است که خدا او را دوباره زنده کرد و بدنش از مرگ ضرر و زیانی ندید.
\p
\v 38 «برادران، توجه کنید! در این مرد، یعنی عیسی برای گناهان شما امید آمرزش هست.
\v 39 هر که به او ایمان آورد، از قید تمام گناهانش آزاد خواهد شد و خدا او را خوب و شایسته به حساب خواهد آورد؛ و این کاری است که شریعت موسی هرگز نمی‌تواند برای ما انجام دهد.
\v 40 پس مواظب باشید مبادا گفته‌های پیامبران شامل حال شما نیز بشود که می‌گویند:
\v 41 شما که حقیقت را خوار می‌شمارید، ببینید و تعجب کنید و نابود شوید! زیرا در روزگار شما کاری می‌کنم که حتی وقتی خبرش را به شما دهند، باور نکنید!»
\p
\v 42 آن روز وقتی پولس و برنابا کنیسه را ترک می‌گفتند، مردم از ایشان خواهش کردند که هفتهٔ بعد نیز دربارۀ این امور برای ایشان صحبت کنند.
\v 43 وقتی جماعت مرخص شدند، بسیاری از یهودیان و غیریهودیان خداپرست به دنبال پولس و برنابا رفتند. این دو با ایشان سخن گفتند و ترغیبشان کردند تا در فیض خدا ثابت‌قدم بمانند.
\s1 پولس به سوی غیریهودیان می‌رود
\p
\v 44 هفتهٔ بعد تقریباً همهٔ مردم شهر آمدند تا کلام خدا را از زبان آنان بشنوند.
\p
\v 45 اما وقتی سران یهود دیدند که مردم اینچنین از پیغام رسولان استقبال می‌کنند، از روی حسادت از آنان بدگویی کردند و هر چه پولس می‌گفت، ضد آن را می‌گفتند.
\p
\v 46 آنگاه پولس و برنابا با دلیری گفتند: «لازم بود که پیغام خدا را اول به شما یهودیان برسانیم. ولی حالا که شما آن را رد کردید، آن را به غیریهودیان اعلام خواهیم کرد، چون شما نشان دادید که لایق حیات جاودانی نیستید.
\v 47 و این درست همان دستوری است که خداوند به ما داد و فرمود: ”تو را برای قومهای جهان نور ساختم تا نجات را به کرانهای زمین برسانی.“»\f + \fr 13:47 \ft \+xt اشعیا ۴۹‏:۶\+xt*.\f*
\p
\v 48 وقتی غیریهودیان این را شنیدند، بسیار شاد شدند و خداوند را برای پیامش سپاس گفتند، و آنان که برای حیات جاودانی تعیین شده بودند، ایمان آوردند.
\v 49 به این ترتیب، پیام خدا به تمام آن ناحیه رسید.
\p
\v 50 آنگاه سران قوم یهود، زنان دیندار و متشخص و بزرگان شهر را بر ضد پولس و برنابا تحریک کردند، و به‌همراه جمعی از مردم بر سر ایشان ریختند و آنان را از آنجا راندند.
\v 51 پولس و برنابا نیز در مقابل این عمل، گرد و خاک آن شهر را از پاهای خود تکاندند و از آنجا به شهر قونیه رفتند.
\v 52 اما کسانی که در اثر پیغام آنان ایمان آوردند، سرشار از شادی و روح‌القدس شدند.
\c 14
\s1 سنگسار شدن پولس در قونیه
\p
\v 1 در شهر قونیه نیز پولس و برنابا به کنیسه یهود رفتند و چنان با قدرت سخن گفتند که عدهٔ زیادی از یهودیان و غیریهودیان ایمان آوردند.
\p
\v 2 اما یهودیانی که ایمان نیاورده بودند، غیریهودیان را نسبت به پولس و برنابا بدگمان ساختند و تا توانستند از آنان بدگویی کردند.
\v 3 با وجود این، پولس و برنابا مدت زیادی آنجا ماندند و با دلیری پیغام خدا را به مردم اعلام نمودند. خداوند نیز به ایشان قدرت داد تا معجزاتی بزرگ و حیرت‌آور انجام دهند تا ثابت شود که پیغامشان از سوی اوست.
\v 4 اما در شهر دو دستگی ایجاد شد؛ گروهی طرفدار سران یهود بودند و گروهی دیگر طرفدار رسولان مسیح.
\p
\v 5 آنگاه جمعی از مردمان غیریهودی و یهودی، به‌همراه رهبرانشان توطئه چیدند تا بر ایشان تاخته، سنگسارشان کنند.
\v 6 رسولان وقتی از این امر آگاهی یافتند، به شهرهای منطقۀ لیکائونیه، یعنی لِستره و دِربه و اطراف آنجا گریختند،
\v 7 و به هر جا می‌رسیدند، پیغام خدا را به مردم می‌رساندند.
\s1 پولس و برنابا در لستره و دربه
\p
\v 8 در لستره به مردی که لنگ مادرزاد بود برخوردند که هرگز راه نرفته بود.
\v 9 هنگامی که پولس موعظه می‌کرد، او گوش فرا می‌داد و پولس به او چشم دوخته، دید ایمان شفا یافتن دارد.
\v 10 پس به او گفت: «برخیز و بایست!» او نیز از جا جست و شروع کرد به راه رفتن!
\p
\v 11 وقتی حاضران این واقعه را دیدند فریاد برآورده، به زبان محلی گفتند: «این اشخاص خدایان هستند که به صورت انسان ظاهر شده‌اند!»
\v 12 ایشان تصور کردند که برنابا زِئوس است و پولس نیز هِرمِس، چون پولس سخنگوی اصلی بود.\f + \fr 14:12 \ft زئوس و هِرمس هر دو از خدایان یونانیان بودند. از آنجا که هرمس سخنگوی خدایان بود و پولس نیز در آن میان، سخنگوی اصلی بود، به همین جهت او را هرمس تلقی کردند.\f*
\v 13 کاهنِ زئوس که معبدش درست بیرون دروازۀ شهر بود، چند گاو و تاجهایی از گُل به دروازۀ شهر آورد؛ او و جماعت آماده می‌شدند تا قربانی تقدیمشان کنند.
\p
\v 14 اما وقتی برنابا و پولس به قصد مردم پی بردند، لباسهای خود را پاره کردند و به میان مردم رفتند و فریاد زدند:
\v 15 «ای مردم، چرا چنین می‌کنید؟ ما صرفاً انسان هستیم، درست مانند خودتان! ما برایتان این مژده را آورده‌ایم که باید از این چیزهای باطل و بی‌ارزش دست بردارید و به خدای زنده روی بیاورید، خدایی که آسمان و زمین و دریا و هرآنچه را که در آنهاست، آفرید.
\v 16 در دوران گذشته، خدا قومها را به حال خود رها کرد تا به هر راهی که می‌خواهند بروند،
\v 17 با اینکه برای اثبات وجود خود، همواره دلایل کافی به ایشان می‌داد. برای نمونه، از رحمت خود، به موقع برایتان باران می‌فرستد، و محصول خوب و غذای کافی به شما عطا می‌کند، و دلتان را از شادی لبریز می‌سازد.»
\p
\v 18 سرانجام، حتی با این سخنان، به زحمت توانستند مردم را از تقدیم قربانی باز دارند.
\p
\v 19 ولی چند روز بعد، یهودیانی از انطاکیه و قونیه آمدند و اهالی شهر را چنان تحریک نمودند که بر سر پولس ریختند و او را سنگسار کردند و به گمان اینکه دیگر مرده است، او را کشان‌کشان به بیرون شهر بردند.
\v 20 اما چون ایمانداران\f + \fr 14:20 \ft یونانی: شاگردان.\f* دور او گرد آمدند، او برخاست و به شهر بازگشت و روز بعد با برنابا به شهر دربه رفت.
\s1 بازگشت پولس و برنابا به انطاکیه سوریه
\p
\v 21 در آنجا نیز پیغام خدا را به مردم اعلام کردند و عده‌ای را شاگرد مسیح ساختند. بعد از آن باز به لستره، قونیه و انطاکیه بازگشتند،
\v 22 و در آنجا ایمانداران را تقویت کرده، تشویقشان می‌کردند که به ایمان خود وفادار بمانند، و می‌گفتند: «باید با عبور از سختی‌های بسیار، وارد ملکوت خدا شویم.»
\v 23 سپس در هر کلیسا، مسیحیان باتجربه را به عنوان شیخ تعیین کردند. آنگاه روزه گرفته، برای ایشان دعا کردند و آنان را به دست خداوندی که به او ایمان داشتند سپردند.
\p
\v 24 پس از آن، از راه پیسیدیه به پمفلیه سفر کردند.
\v 25 و باز در پرجه موعظه کردند و از آنجا به اتالیه رفتند.
\p
\v 26 سرانجام، با کشتی به انطاکیهٔ سوریه بازگشتند، یعنی به شهری که این سفر طولانی را از آنجا آغاز کرده و در آن به فیض خدا سپرده شده بودند تا این خدمت را انجام دهند.
\p
\v 27 وقتی پولس و برنابا به انطاکیه رسیدند، مسیحیان را گرد آوردند و گزارش سفر خود را تقدیم کرده، مژده دادند که چگونه خدا درهای ایمان را به روی غیریهودیان نیز گشوده است.
\v 28 آنان مدت زیادی نزد مسیحیان انطاکیه ماندند.
\c 15
\s1 شورای اورشلیم
\p
\v 1 در همان زمان که پولس و برنابا در انطاکیه بودند، عده‌ای از یهودیه آمدند و به مسیحیان تعلیم غلط داده، می‌گفتند: «اگر کسی به آیین موسی وفادار نماند و ختنه نشود، محال است بتواند نجات پیدا کند.»
\v 2 پولس و برنابا در این باره به مخالفت و مباحثۀ شدید با ایشان پرداختند، تا بالاخره قرار شد مسیحیان انطاکیه، پولس و برنابا را با چند نفر از میان خود به اورشلیم بفرستند تا عقیدهٔ رسولان و مشایخ کلیسای آنجا را در این باره جویا شوند.
\v 3 پس ایشان با بدرقهٔ کلیسا، به سوی اورشلیم حرکت کردند و سر راهشان، در شهرهای فینیقیه و سامره نیز به مسیحیان سر زدند و مژده دادند که غیریهودیان نیز به مسیح ایمان آورده‌اند؛ و همه از شنیدن این خبر شاد شدند.
\p
\v 4 وقتی به اورشلیم رسیدند اعضای کلیسا و رسولان و مشایخ، ایشان را با آغوش باز پذیرفتند. پولس و برنابا نیز آنچه را که خدا به‌وسیلۀ ایشان انجام داده بود گزارش دادند.
\v 5 آنگاه چند نفر از مسیحیان که قبلاً از فرقهٔ فریسیان بودند، برخاسته، گفتند: «تمام غیریهودیانی که مسیحی شده‌اند باید ختنه شوند و شریعت موسی را نگاه دارند.»
\v 6 پس رسولان و مشایخ کلیسا تصمیم گرفتند جلسه‌ای تشکیل دهند تا به این موضوع رسیدگی کنند.
\p
\v 7 در این جلسه، پس از مباحثهٔ بسیار، پطرس برخاست و به ایشان گفت: «برادران، شما همه می‌دانید که از مدتها پیش خدا مرا از میان خودتان انتخاب کرد تا پیغام انجیل را به غیریهودیان برسانم تا ایشان آن را بشنوند و ایمان آورند.
\v 8 خدا که از دل مردم باخبر است، روح‌القدس را همان‌طور که به ما داد، به غیریهودیان نیز ارزانی داشت تا این حقیقت را ثابت کند که ایشان را نیز مانند ما می‌پذیرد.
\p
\v 9 «پس خدا میان ما و آنان هیچ فرقی نگذاشت، چون همان‌طور که دل ما را با ایمان پاک کرد، دل آنان را نیز پاک نمود.
\v 10 حال، چرا می‌خواهید از کار خدا ایراد بگیرید و باری روی دوش دیگران بگذارید که نه ما توانستیم حمل کنیم و نه اجداد ما؟
\v 11 مگر ایمان ندارید که با فیض عیسای خداوند، همه یکسان نجات پیدا می‌کنند؟»
\p
\v 12 بدین ترتیب، بحث خاتمه یافت. سپس حضار به برنابا و پولس گوش دادند و ایشان معجزاتی را که خدا در میان غیریهودیان به عمل آورده بود، بازگو کردند.
\p
\v 13 پس از ایشان، نوبت به یعقوب رسید. او برخاست و گفت: «برادران، گوش کنید.
\v 14 پطرس برای شما بیان کرد که چگونه خدا برای نخستین بار بر غیریهودیان ظاهر شد تا برای جلال خود، از میان ایشان قومی جدید انتخاب کند.
\v 15 و این امر که غیریهودیان ایمان می‌آورند، دقیقاً منطبق با کلام انبیا است، همان‌طور که نوشته شده:
\v 16 ”پس از آن، باز خواهم گشت و خیمۀ افتادهٔ\f + \fr 15:16 \ft منظور از «خیمۀ افتادۀ داوود»، همان سلطنت و دودمان پادشاهی اوست.\f* داوود را از نو بر پا خواهم داشت و ویرانه‌هایش را بازسازی خواهم کرد و آن را به حالت نخست برخواهم گردانید،
\v 17 تا باقی افراد بشر بتوانند خداوند را بجویند، حتی تمام قومهایی که نام مرا بر خود دارند. این است سخن خداوندی که این امور را به انجام می‌رسانَد“،
\v 18 اموری که از دیرباز معلوم بوده است.
\p
\v 19 «بنابراین، عقیدهٔ من این است که نباید در مورد غیریهودیانی که به سوی خدا باز می‌گردند، مسائل را دشوار سازیم.
\v 20 فقط بنویسیم که گوشت حیواناتی را که برای بتها قربانی شده‌اند و خون و حیوانات خفه‌شده را نخورند و از بی‌عفتی بپرهیزند.
\v 21 چون سالهاست که روزهای شَبّات در هر شهر در کنیسه‌ها این شریعت موسی موعظه می‌شود.»
\s1 نامه به ایمانداران غیریهودی
\p
\v 22 پس رسولان و مشایخ کلیسا با تمام اعضای کلیسا رأی دادند که دو نفر را همراه پولس و برنابا به انطاکیه بفرستند تا نتیجهٔ این جلسه را به ایشان اطلاع دهند. این دو نفر یکی یهودا معروف به برسابا بود و دیگری سیلاس. ایشان هر دو از افراد سرشناس کلیسا بودند.
\v 23 متن نامه‌ای که با خود بردند، از این قرار بود:
\b
\mi «ما رسولان، مشایخ و برادران اهل اورشلیم به شما برادران غیریهودی اهل انطاکیه، سوریه و قیلیقیه سلام می‌رسانیم.
\b
\pi1
\v 24 از قرار معلوم، افرادی از میان ما نزد شما آمده، شما را مشوش ساخته و رنجانده‌اند و بدون دستور ما به شما گفته‌اند که برای نجات یافتن، باید شریعت یهود را نگاه دارید.
\v 25 پس، ما تصمیم گرفتیم از طرف خود این دو نماینده را همراه عزیزانمان برنابا و پولس نزد شما بفرستیم،
\v 26 افرادی که به خاطر خداوند ما عیسی مسیح از جان خود گذشته‌اند.
\v 27 پس ما یهودا و سیلاس را می‌فرستیم تا به شما بگویند که نظر ما دربارهٔ مشکل شما چیست.
\pi1
\v 28 زیرا با هدایت روح‌القدس صلاح دیدیم که باری بر دوش شما نگذاریم، جز این ضروریات که:
\v 29 از گوشت حیواناتی که برای بتها قربانی می‌شوند و گوشت حیوانات خفه شده و خون و بی‌عفتی بپرهیزید. اگر از این چیزها دوری کنید، کار خوبی خواهید کرد.
\b
\mi همین و بس.»
\b
\p
\v 30 این چهار نفر بی‌درنگ به انطاکیه رفتند و تمام مسیحیان را دور هم جمع کردند و آن نامه را به ایشان دادند.
\v 31 وقتی نامه را خواندند بی‌اندازه شاد شدند.
\p
\v 32 سپس، یهودا و سیلاس که هر دو نبی بودند، با سخنان بسیار ایمانداران را تشویق و تقویت کردند.
\v 33 سپس مدتی در آنجا ماندند، و بعد ایمانداران ایشان را به سلامت روانه کردند تا به کلیسای اورشلیم برگردند.
\v 34 اما سیلاس تصمیم گرفت در آنجا بماند.\f + \fr 15:34 \ft آیۀ ۳۴ در برخی نسخه‌های یونانی نیست.\f*
\v 35 پولس و برنابا در انطاکیه ماندند تا همراه دیگران، کلام خدا را تعلیم و بشارت دهند.
\s1 جدایی پولس از برنابا
\p
\v 36 پس از چندی، پولس به برنابا پیشنهاد کرد که بازگردند و به شهرهایی که قبلاً در آنجا موعظه کرده بودند، سر بزنند تا ببینند ایمانداران در چه حالند.
\v 37 برنابا موافقت کرد و خواست یوحنا معروف به مرقس را نیز با خود ببرند.
\v 38 ولی پولس صلاح نمی‌دید کسی را با خود ببرند که در پامفیلیا آنان را ترک نموده و با ایشان همکاری نکرده بود.
\v 39 اختلاف آنان بر سر این موضوع به قدری شدت گرفت که از هم جدا شدند. برنابا مرقس را برداشت و با کشتی رهسپار قبرس شد؛
\v 40 امّا پولس، سیلاس را انتخاب کرد و به دست برادران به فیض خداوند سپرده شده، عازم سفر گشت.
\v 41 سپس به سراسر سوریه و کیلیکیه سفر کرده، کلیساها را استوار می‌کرد.
\c 16
\s1 دومین سفر بشارتی پولس
\p
\v 1 به این ترتیب، پولس و سیلاس به شهر دربه و سپس به لستره رفتند. در شهر لستره با شاگردی جوان، به نام تیموتائوس، آشنا شدند. مادر وی مسیحی یهودی‌نژاد، ولی پدرش یونانی بود.
\p
\v 2 مسیحیان لستره و قونیه دربارهٔ تیموتائوس شهادت خوبی می‌دادند.
\v 3 پس، پولس از او خواست که در این سفر همراه ایشان برود. ولی به احترام یهودیان آن نواحی، پیش از حرکت، تیموتائوس را ختنه کرد، چون همه می‌دانستند که پدرش یونانی است.
\v 4 سپس، با هم شهر به شهر گشتند و تصمیمی را که رسولان و مشایخ اورشلیم دربارهٔ غیریهودیان گرفته بودند، به اطلاع کلیساها رساندند.
\v 5 به این ترتیب، ایمان مسیحیان رشد می‌کرد و بر تعداد آنان افزوده می‌شد.
\s1 دعوت به مقدونیه
\p
\v 6 وقتی از شهرهای ایالات فریجیه و غلاطیه گذشتند، روح‌القدس اجازه نداد که این بار به ایالت آسیا بروند.
\v 7 پس به سرحد ایالت میسیا رسیدند و کوشیدند از راه شمال به ایالت بطینیا بروند، اما باز روح عیسی به ایشان اجازه نداد.
\v 8 پس، از ایالت میسیا گذشتند و به شهر تروآس آمدند.
\p
\v 9 همان شب پولس رؤیایی دید. در این رؤیا شخصی را در مقدونیهٔ یونان دید که به او التماس می‌کند و می‌گوید: «به اینجا بیا و ما را کمک کن.»
\v 10 پس چون این رؤیا را دید، مطمئن شدیم\f + \fr 16:10 \ft از اینجا به بعد لوقا، نویسنده کتاب، با پولس همسفر می‌شود.\f* که خداوند ما را خوانده است تا پیغام انجیل را در مقدونیه نیز اعلام کنیم. از این رو بی‌درنگ عازم آنجا شدیم.
\s1 پیام مسیح به اروپا می‌رسد
\p
\v 11 بنابراین، در تروآس سوار قایق شدیم و مستقیم به ساموتراکی رفتیم. روز بعد از آنجا رهسپار نیاپولیس شدیم.
\v 12 و سرانجام به فیلیپی رسیدیم که یکی از شهرهای مستعمرهٔ روم و داخل مرز مقدونیه بود. چند روز در آنجا ماندیم.
\p
\v 13 در روز شَبّات، از شهر بیرون رفتیم و به کنار رودخانه رسیدیم، چون تصور می‌کردیم که در آنجا می‌توانیم مکانی برای دعا بیابیم. پس به گفتگو با زنانی نشستیم که در آنجا گرد آمده بودند.
\v 14 یکی از این زنان لیدیه نام داشت. او فروشندهٔ پارچه‌های ارغوانی و اهل طیاتیرا و زنی خداپرست بود. همان‌طور که به پیام ما گوش می‌داد، خداوند دل او را گشود، به طوری که هر چه را که پولس می‌گفت، می‌پذیرفت.
\v 15 او با تمام اعضای خانواده‌اش تعمید گرفت و خواهش کرد که میهمان او باشیم و گفت: «اگر اطمینان دارید که براستی به خداوند ایمان دارم، پس بیایید میهمان من باشید.» آنقدر اصرار نمود تا سرانجام قبول کردیم.
\s1 پولس و سیلاس در زندان
\p
\v 16 یک روز که به محل دعا در کنار رودخانه می‌رفتیم، به کنیزی برخوردیم که اسیر روحی پلید بود و فالگیری می‌کرد و از این راه سود کلانی عاید اربابانش می‌نمود.
\v 17 آن دختر به دنبال پولس و ما می‌آمد و با صدای بلند به مردم می‌گفت: «این مردان خدمتگزاران خدای متعال هستند و راه نجات را به شما اعلان می‌کنند.»
\p
\v 18 چند روز کار او همین بود تا اینکه پولس آزرده‌خاطر شد و به روح ناپاکی که در او بود گفت: «به نام عیسی مسیح به تو دستور می‌دهم که از وجود این دختر بیرون بیایی!» در همان لحظه روح پلید او را رها کرد.
\p
\v 19 وقتی اربابان او دیدند که با این کار درآمدشان قطع شده، پولس و سیلاس را گرفتند و کشان‌کشان تا میدان شهر به دادگاه بردند.
\v 20 آنها در حضور مقامات شهر فریاد می‌زدند: «این یهودیان شهر ما را به آشوب کشیده‌اند.
\v 21 رسومی را تعلیم می‌دهند که برخلاف قوانین ما رومیان است.»
\p
\v 22 گروهی از مردم شهر نیز با آنان همدست شدند. در دادگاه لباسهای پولس و سیلاس را از تنشان درآوردند و ایشان را سخت چوب زدند.
\v 23 پس از ضرب و شتم فراوان، هر دو را به زندان انداختند و زندانبان را تهدید کردند که اگر اینها فرار کنند، او را خواهند کشت.
\v 24 او نیز ایشان را به بخش درونی زندان برد و پاهای آنان را با زنجیر بست.
\p
\v 25 نیمه‌های شب وقتی پولس و سیلاس مشغول دعا و سرود خواندن بودند و دیگران نیز به آنان گوش می‌دادند،
\v 26 ناگهان زلزله‌ای رخ داد! شدت آن به قدری زیاد بود که پایه‌های زندان لرزید و همهٔ درها باز شد و زنجیرها از دست و پای زندانیان فرو ریخت!
\v 27 زندانبان از خواب پرید و دید تمام درهای زندان باز است و فکر کرد که زندانیان فرار کرده‌اند؛ پس شمشیرش را کشید تا خود را بکشد.
\p
\v 28 ولی پولس فریاد زد: «به خود صدمه‌ای نزن! ما همه اینجا هستیم!»
\p
\v 29 زندانبان خواست تا چراغی برایش بیاورند و سراسیمه به درون زندان دوید و در حالی که می‌لرزید به پای پولس و سیلاس افتاد.
\v 30 سپس ایشان را از زندان بیرون آورد و با التماس گفت: «آقایان، من چه کنم تا نجات یابم؟»
\p
\v 31 جواب دادند: «به عیسای خداوند ایمان آور تا تو و تمام افراد خانواده‌ات نجات یابید.»
\p
\v 32 آنگاه پیام خداوند را به او و اهل خانه‌اش رساندند.
\v 33 او نیز فوری زخمهای ایشان را شست و سپس با اهل خانه‌اش تعمید گرفت.
\v 34 آنگاه پولس و سیلاس را به خانه برد و به ایشان خوراک داد. زندانبان و اهل خانهٔ او از اینکه به خدا ایمان آورده بودند، بسیار شاد بودند.
\v 35 وقتی صبح شد از طرف دادگاه مأمورانی آمدند و به زندانبان گفتند: «پولس و سیلاس را آزاد کن بروند.»
\v 36 او نیز به پولس گفت: «مقامات شهر دستور داده‌اند که شما را آزاد کنم. پس به سلامتی بروید.»
\p
\v 37 اما پولس جواب داد: «ما را در انظار مردم زدند و بدون محاکمه به زندان انداختند و حالا می‌گویند مخفیانه بیرون برویم! هرگز! چون تابعیت ما رومی است، اعضای دادگاه باید با پای خود بیایند و از ما عذرخواهی کنند!»
\p
\v 38 مأموران بازگشتند و به دادگاه گزارش دادند. وقتی شنیدند که پولس و سیلاس تابع دولت روم هستند، وحشت کردند.
\v 39 پس به زندان آمدند و با التماس گفتند: «لطفاً تشریف ببرید.» و با احترام ایشان را از زندان بیرون آوردند و خواهش کردند که از شهر بیرون بروند.
\v 40 پولس و سیلاس وقتی از زندان بیرون آمدند، به خانه لیدیه بازگشتند تا با ایمانداران ملاقات کنند و یکبار دیگر ایشان را تشویق کنند. سپس آنجا را ترک کردند.
\c 17
\s1 بشارت پولس در تسالونیکی
\p
\v 1 ایشان از شهرهای آمفیپولیس و آپولونیا گذشتند و به تسالونیکی رسیدند. در آن شهر یهودیان کنیسه‌ای داشتند.
\v 2 پولس بر طبق عادت همیشگی خود وارد کنیسه شد و سه هفتهٔ پی‌درپی روزهای شَبّات از کتب مقدّس با حضار بحث می‌کرد،
\v 3 و توضیح می‌داد که لازم بود مسیح رنج ببرد و از مردگان برخیزد. او می‌گفت: «این عیسی که خبرش را به شما دادم، همان مسیح است.»
\v 4 عده‌ای از شنوندگان با گروهی از مردان یونانی خداپرست و بسیاری از زنان سرشناس شهر متقاعد شده، ایمان آوردند.
\p
\v 5 اما سران یهود حسد بردند و گروهی از اراذل و اوباش را از کوچه و بازار جمع کردند و آشوب به راه انداختند. سپس، به خانهٔ یاسون هجوم بردند تا پولس و سیلاس را بگیرند و برای مجازات به مقامات تحویل دهند.
\p
\v 6 اما وقتی ایشان را در خانهٔ یاسون پیدا نکردند، یاسون را با عده‌ای از ایمانداران دیگر کشان‌کشان نزد مقامات شهر برده، فریاد می‌زدند: «پولس و سیلاس دنیا را به هم ریخته‌اند و حالا به اینجا آمده‌اند تا آرامش شهر ما را نیز بر هم زنند.
\v 7 این یاسون هم آنان را به خانهٔ خود راه داده است. اینها همه خائن هستند چون عیسی را پادشاه می‌دانند، نه قیصر را.»
\p
\v 8 مردم شهر و همچنین دادرسان از شنیدن این خبر نگران شدند.
\v 9 پس، مقامات شهر از ایشان ضمانت گرفتند که کار خلافی نکنند و بعد آزادشان کردند.
\s1 پولس و سیلاس در بیریه
\p
\v 10 همان شب مسیحیان با عجله پولس و سیلاس را به بیریه فرستادند. در آنجا باز طبق معمول به کنیسه یهود رفتند تا پیغام انجیل را اعلام نمایند.
\v 11 ولی اهالی بیریه از مردم تسالونیکی نجیب‌تر بودند و با اشتیاق به پیغام آنان گوش می‌دادند و هر روز کتب مقدّس را با دقت می‌خواندند تا ببینند گفته‌های پولس و سیلاس مطابق کلام خدا هست یا نه.
\v 12 به این ترتیب، عدهٔ زیادی از یهودیان و نیز بسیاری از زنان و مردان سرشناس یونانی ایمان آوردند.
\p
\v 13 اما وقتی یهودیان تسالونیکی باخبر شدند که پولس در بیریه موعظه می‌کند، به آنجا رفتند و در آنجا نیز آشوبی بر پا کردند.
\v 14 مسیحیان بی‌درنگ پولس را به سوی کنارۀ دریا فرستادند، ولی سیلاس و تیموتائوس همان جا ماندند.
\v 15 همراهان پولس تا شهر آتن با او رفتند و از آنجا به بیریه بازگشتند و از طرف پولس برای سیلاس و تیموتائوس پیغام آوردند که هر چه زودتر به آتن بروند.
\s1 پولس برای مردم آتن موعظه می‌کند
\p
\v 16 وقتی پولس در آتن منتظر سیلاس و تیموتائوس بود، از وجود آن همه بت که در شهر بود، به شدت آشفته شد.
\v 17 پس برای گفتگو با یهودیان و غیریهودیان خداپرست، به کنیسه یهود می‌رفت و هر روز در بازار هر که را می‌دید با وی گفتگو می‌کرد.
\p
\v 18 گروهی از فیلسوفان اپیکوری و رواقی نیز به مباحثه با او پرداختند. برخی از آنان می‌پرسیدند: «این مردِ پُرحرف سعی دارد چه بگوید؟» بعضی نیز می‌گفتند: «گویا می‌خواهد از خدایان بیگانه دفاع کند.» ایشان این حرفها را می‌زدند، چون پولس خبر خوش عیسی و قیامت را اعلان می‌کرد.
\p
\v 19 پس او را به تالار اجتماعات شهر دعوت کردند که بالای تپه‌ای به نام «آریوپاگوس» بود و گفتند: «بیا دربارهٔ این مذهب تازه بیشتر برای ما صحبت کن.
\v 20 چون چیزهایی که تو می‌گویی برای ما تازگی دارد و می‌خواهیم بیشتر بشنویم.»
\v 21 تمام اهالی آتن و حتی خارجیان آنجا گویی کاری نداشتند به‌جز اینکه دور هم جمع شوند و تمام وقت خود را صرف گفتگو دربارهٔ عقاید تازه کنند.
\p
\v 22 پس پولس در تالار اجتماعات تپهٔ مریخ در مقابل مردم ایستاد و گفت: «ای اهالی آتن، می‌بینم که شما بسیار مذهبی هستید،
\v 23 چون وقتی در شهر گردش می‌کردم، پرستشگاههای فراوان شما را به‌دقت نگاه می‌کردم. حتی قربانگاهی دیدم که روی آن نوشته شده بود ”تقدیم به خدایی ناشناخته.“ این خدا که شما بدون شناختنش می‌پرستید، همان است که می‌خواهم درباره‌اش با شما سخن بگویم.
\p
\v 24 «او همان کسی است که این دنیا و هر چه را که در آن هست آفریده است. چون او خود، صاحب آسمان و زمین است، در این بتخانه‌ها که به دست انسان ساخته شده‌اند، ساکن نمی‌شود،
\v 25 و احتیاج به دسترنج ما ندارد، چون بی‌نیاز است! زیرا خود او به همه نَفَس و حیات می‌بخشد، و هر نیاز انسان را رفع می‌کند.
\v 26 او تمام مردم دنیا را از یک انسان\f + \fr 17:26 \ft برخی نسخه‌های یونانی: از یک خون.\f* به وجود آورد، یعنی از آدم، و قومها را در سرتاسر این زمین پراکنده ساخته است؛ او زمان به قدرت رسیدن و سقوط هر یک از قومهای جهان و مرزهای آنها را از پیش تعیین کرده است.
\p
\v 27 «قصد خدا این بود که مردمان به جستجوی او برآیند تا شاید او را یافته، به او برسند؛ حال آنکه او حتی از قلب ما نیز به ما نزدیکتر است.
\v 28 زیرا در اوست که زندگی و حرکت و هستی داریم\f + \fr 17:28 \ft از گفته‌های فیلسوف یونانی، اِپیمِنیدِس.\f*. همان‌طور که یکی از شعرای\f + \fr 17:28 \ft منظور از «شاعر» همان «فیلسوف» است. در اینجا از فیلسوف یونانی، «آراتوس» نقل قول شده است.\f* شما نیز گفته است که ”از نسل او هستیم“.
\v 29 پس حال که از نسل خدا هستیم، نباید خدا را بُتی تصور کنیم که صنعتگر از طلا یا نقره یا سنگ ساخته باشد.
\v 30 در گذشته، خدا از نادانی بشر در این امور چشم‌پوشی می‌کرد، اما اکنون به همگان حکم می‌فرماید که توبه کنند و به سوی او بازگردند.
\v 31 زیرا او روزی را معین فرموده است که در آن مردم این دنیا را به‌وسیلۀ شخص مورد نظر خود با عدل و انصاف داوری کند. خدا با زنده کردن این شخص از مردگان، به همه نشان داد او چه کسی است.»
\p
\v 32 وقتی شنیدند که پولس دربارهٔ زنده شدن مرده سخن می‌گوید، به او خندیدند. اما بعضی نیز گفتند: «می‌خواهیم در این باره باز هم برای ما صحبت کنی.»
\p
\v 33 به این شکل، پولس از میان ایشان بیرون رفت.
\v 34 با این حال، چند نفر او را پیروی کرده، ایمان آوردند. از بین اینها دیونیسیوس، عضو «آریوپاگوس»، یعنی انجمن شهر بود، و نیز زنی به نام داماریس، و چند نفر دیگر.
\c 18
\s1 آشوب یهودیان در قرنتس
\p
\v 1 پس از آن، پولس از آتن به قُرِنتُس رفت.
\v 2 در آن شهر با مردی یهودی به نام آکیلا، متولد پونتوس، آشنا شد. او به اتفاق همسرش پریسکیلا به تازگی از ایتالیا به قرنتس آمده بود، زیرا کلودیوس قیصر همۀ یهودیان را از روم اخراج کرده بود.
\v 3 پولس نزد آنان ماند و مشغول کار شد چون او نیز مانند ایشان خیمه‌دوز بود.
\p
\v 4 پولس هر شَبّات به کنیسه می‌رفت و با یهودیان و یونانیان مباحثه می‌کرد و می‌کوشید آنان را متقاعد کند.
\v 5 پس از آنکه سیلاس و تیموتائوس از مقدونیه رسیدند، پولس تمام وقت خود را صرف موعظه کرد و برای یهودیان دلیل می‌آورد که عیسی همان مسیح است.
\p
\v 6 اما وقتی یهودیان با او مخالفت کرده، ناسزا گفتند، پولس گرد و خاک آن شهر را از لباس خود تکاند و گفت: «خونتان به گردن خودتان! من از خون شما مُبَرا هستم. از این پس پیغام خدا را به غیریهودیان خواهم رساند.»
\p
\v 7 سپس پولس کنیسه را ترک گفت و به خانۀ یک غیریهودی خداپرست به نام تیتیوس یوستوس رفت، که خانه‌اش در جوار کنیسه بود.
\v 8 کْریسْپوس، سرپرست کنیسه و همۀ خانواده‌اش به خداوند ایمان آوردند. بسیاری دیگر در قُرِنتُس که پیام پولس را شنیدند نیز ایمان آوردند و تعمید گرفتند.
\p
\v 9 یک شب خداوند در رؤیا به پولس فرمود: «از هیچ‌کس نترس! با دلیری موعظه کن و از این کار دست نکش!
\v 10 چون من با تو هستم و کسی نمی‌تواند به تو آسیبی برساند. بسیاری در این شهر به من تعلق دارند.»
\v 11 پس پولس یک سال و نیم در آنجا ماند و کلام خدا را تعلیم داد.
\p
\v 12 اما وقتی گالیون حاکم ایالت اخائیه شد، یهودیان با هم بر ضد پولس برخاستند و او را برای محاکمه به حضور حاکم بردند.
\v 13 آنان پولس را متهم ساخته، گفتند: «او مردم را وا می‌دارد خدا را با روشهای خلاف شریعت عبادت کنند.»
\v 14 ولی درست در همان لحظه که پولس می‌خواست از خود دفاع کند، گالیون رو به مدعیان کرد و گفت: «ای یهودیان، گوش کنید! اگر جرم و جنایتی در کار بود، به سخنان شما گوش می‌دادم،
\v 15 اما چون جنگ و جدال شما بر سر کلمات، اشخاص و قوانین مذهب خودتان است، خود شما آن را حل و فصل کنید. من نه به این چیزها علاقه دارم و نه در آنها دخالت می‌کنم.»
\v 16 آنگاه ایشان را از دادگاه بیرون کرد.
\p
\v 17 پس ایشان رفته، بر سر سوستانیس که سرپرست جدید کنیسه یهودیان بود، ریختند و او را بیرون دادگاه کتک زدند. اما گالیو، حاکم آن ایالت، هیچ اعتنایی نکرد.
\s1 بازگشت پولس به اورشلیم و انطاکیه سوریه
\p
\v 18 پس از این واقعه پولس مدتی در آن شهر ماند و بعد با مسیحیان وداع نمود و همراه پریسکیلا و آکیلا از راه دریا به سوی سوریه حرکت کرد. در شهر کَنخَریه مطابق رسم یهودیان موی سر خود را تراشید، چرا که نذر کرده بود.
\v 19 وقتی به بندر اَفَسُس رسید، پریسکیلا و اکیلا را در کشتی گذاشت و برای گفتگو به کنیسه یهود رفت.
\v 20 یهودیان از او خواستند چند روز پیش ایشان بماند، ولی پولس قبول نکرد چون می‌خواست به موقع به اورشلیم برسد.
\p
\v 21 او گفت: «هر طور باشد، باید روز عید در اورشلیم باشم.» ولی قول داد که اگر خدا بخواهد بعدها به افسس بازگردد. آنگاه دوباره سوار کشتی شد و آنجا را ترک نمود.
\p
\v 22 در بندر قیصریه از کشتی پیاده شد و به دیدن ایمانداران کلیسای اورشلیم رفت و بعد، از راه دریا راهی انطاکیه شد.
\v 23 پس از مدتی از آنجا به غلاطیه و فریجیه رفت و از مسیحیان دیدن کرد و ایشان را در ایمان به خداوند تقویت نمود.
\s1 اَپُلُس در افسس تعلیم می‌دهد
\p
\v 24 در این هنگام، شخصی یهودی به نام اَپُلُس، از اهالی اسکندریه،\f + \fr 18:24 \ft «اسکندریه» در شمال مصر واقع بود و یکی از مراکز مهم دانش و فرهنگ به زبان یونانی به شمار می‌رفت.\f* به افسس رسید. او سخنوری ماهر بود و دانشی دقیق از کتب مقدّس داشت.
\v 25 وی در طریقت خداوند تعلیم یافته بود، و با شور و حرارت روح سخن می‌گفت و به‌دقت دربارهٔ عیسی تعلیم می‌داد، گرچه تنها از تعمید یحیی آگاهی داشت و بس.
\v 26 وقتی پریسکیلا و آکیلا موعظهٔ دلیرانۀ او را در کنیسه شنیدند، او را نزد خود بردند و طریقت خدا را دقیقتر به او تعلیم دادند.
\p
\v 27 وقتی اپلس تصمیم گرفت به ایالت اَخائیه\f + \fr 18:27 \ft «اَخائیه» ایالت یا منطقه‌ای بود واقع در جنوب غربی یونان امروز. قُرِنتُس شهر مهم این منطقه به شمار می‌رفت.\f* برود، ایمانداران او را تشویق کردند و نامه‌هایی برای مسیحیانِ آن منطقه نوشتند تا از او به گرمی استقبال کنند. وقتی به آنجا رسید، باعث کمک فراوان به آنانی شد که از طریق فیض، ایمان آورده بودند،
\v 28 زیرا در حضور همه، تمام دلایل یهودیان را رد می‌کرد و از کتب مقدّس دلایل قوی می‌آورد که عیسی در حقیقت همان مسیح است.
\c 19
\s1 سومین سفر بشارتی پولس
\p
\v 1 در همان زمان که اپلس در شهر قرنتس بود، پولس نیز در مناطق داخلی\f + \fr 19:1 \ft منظور مناطقی است در سرزمینهای غرب ترکیۀ امروزی.\f* سفر می‌کرد، تا اینکه به افسس\f + \fr 19:1 \ft «افسس» یک شهر ساحلی در ایالت آسیا بود.\f* رسید، و در آنجا با چند ایماندار ملاقات کرد.
\v 2 پولس از ایشان پرسید: «آیا وقتی به عیسی مسیح ایمان آوردید، روح‌القدس را یافتید؟»
\p جواب دادند: «نه، ما حتی نمی‌دانیم روح‌القدس چیست!»
\p
\v 3 پولس پرسید: «پس به چه ایمانی اعتراف کردید و تعمید گرفتید؟»
\p جواب دادند: «به آنچه یحیی تعلیم داده است.»
\p
\v 4 پولس به ایشان گفت: «تعمیدی که یحیی می‌داد برای این بود که مردم از گناه دست کشیده، به سوی خدا بازگردند و به عیسی ایمان بیاورند، یعنی به همان کسی که یحیی وعدهٔ ظهورش را می‌داد.»
\p
\v 5 وقتی این را شنیدند، به نام عیسای خداوند تعمید گرفتند.
\v 6 سپس، هنگامی که پولس دست بر سر آنان گذاشت، روح‌القدس بر ایشان قرار گرفت و به زبانهای مختلف سخن گفتند و نبوّت کردند.
\v 7 این افراد حدوداً دوازده نفر بودند.
\s1 خدمات پولس در افسس
\p
\v 8 در ضمن، پولس برای مدت سه ماه، هر شَبّات به کنیسه می‌رفت و با شهامت سخن می‌گفت، و دربارۀ ملکوت خدا مباحثه می‌کرد و دلایل قانع‌کننده می‌آورد.
\v 9 اما بعضی سرسخت و لجوج شدند و از ایمان آوردن سر باز می‌زدند، و در ملأ عام به «طریقت» بد می‌گفتند. پس پولس آنها را ترک گفت و ایمانداران را با خود برد. سپس هر روز در تالار سخنرانی تیرانوس جلسات بحث و گفتگو برگزار می‌کرد.
\v 10 دو سال به این ترتیب گذشت تا اینکه تمام ساکنان ایالت آسیا\f + \fr 19:10 \ft «آسیا» نام ایالتی در امپراتوری روم بود که در بخش غربی ترکیۀ امروزی واقع بود. بعدها مناطق غربی ترکیۀ امروزی به آسیای صغیر معروف شد. در قرون بعدی، تمام سرزمینهایی که در شرق آسیای صغیر واقع بود، قارۀ آسیا نام گرفت.\f* پیغام خداوند را شنیدند، هم یهودیان و هم یونانیان.
\v 11 خداوند به پولس قدرت داد تا معجزات شگفت‌آوری به انجام رساند،
\v 12 به طوری که هرگاه دستمال یا تکه‌ای از لباس او را روی اشخاص بیمار می‌گذاشتند، شفا می‌یافتند و ارواح پلید از وجودشان بیرون می‌رفتند.
\p
\v 13 یک بار گروهی از یهودیان دوره‌گرد که شهر به شهر می‌گشتند و برای اخراج ارواح پلید ورد می‌خواندند، خواستند امتحان کنند که اگر اسم عیسای خداوند را بر زبان آورند، می‌توانند ارواح پلید را از وجود دیوانگان بیرون کنند یا نه. وردی هم که می‌خواندند این بود: «ای روح پلید، به همان عیسی که پولس درباره‌اش موعظه می‌کند، تو را قسم می‌دهیم که از وجود این دیوانه بیرون بیایی!»
\v 14 این کار را هفت پسر «اِسکیوا» که یک کاهن یهودی بود، انجام می‌دادند.
\v 15 اما وقتی این را روی یک دیوانه امتحان کردند، روح پلید جواب داده، گفت: «من عیسی را می‌شناسم، پولس را هم می‌شناسم، ولی شما دیگر کیستید؟»
\v 16 سپس، دیوانه به آنان حمله کرد و آنان را چنان زد که برهنه و خون‌آلود از خانه فرار کردند!
\p
\v 17 این خبر در سراسر افسس پیچید و به گوش همۀ یهودیان و یونانی‌ها رسید، به طوری که همه ترسیدند و از آن پس به نام عیسای خداوند احترام می‌گذاشتند.
\v 18 بسیاری از کسانی که به مسیح ایمان آوردند، آمدند و در ملأ عام به اعمال گناه‌آلود خود اعتراف کردند.
\v 19 برخی نیز که قبلاً به سحر و جادو اشتغال داشتند، طومارها و طلسمهای خود را آوردند و در مقابل همه سوزاندند. وقتی بهای آنها را تخمین زدند، بالغ بر پنجاه هزار سکه نقره شد.
\v 20 این پیش‌آمد تأثیر عمیق پیغام خدا را در آن نواحی نشان می‌داد.
\s1 آشوب در افسس
\p
\v 21 پس از تمام این وقایع، پولس از سوی روح خدا هدایت شد که پیش از مراجعت به اورشلیم، از مقدونیه و اَخائیه عبور کند. او می‌گفت: «بعد از آن باید به روم نیز بروم!»
\v 22 پس همکاران خود، تیموتائوس و ارسطوس را جلوتر به یونان فرستاد و خود کمی بیشتر در آسیا ماند.
\p
\v 23 ولی تقریباً در همین هنگام، در افسس شورشی بر ضد مسیحیان بر پا شد.
\v 24 این شورش به تحریک شخصی به نام دیمیتریوس به راه افتاد که یک زرگر بود و مجسمه‌های نقره‌ای از آرتِمیس، یکی از الهه‌های یونانی‌ها، می‌ساخت و برای صنعتگران شهر کسب و کاری فراوان ایجاد می‌کرد.
\v 25 روزی دیمیتریوس کارگران و همکاران خود را جمع کرد و به ایشان گفت:
\p «آقایان، درآمد ما از این کسب و کار است.
\v 26 ولی به طوری که می‌دانید و دیده و شنیده‌اید، این پولس بسیاری را متقاعد ساخته است که این بتها خدا نیستند. به همین جهت بازار ما کساد شده است! نه فقط ما در افسس ضرر می‌بینیم، بلکه همکاران ما در سرتاسر آسیا ورشکست می‌شوند.
\v 27 و نه فقط کسب و کار ما از رونق می‌افتد، بلکه حتی ممکن است این معبد الهۀ ما، آرتِمیس، از چشم و دل مردم بیفتد و این خدای باشکوه فراموش شود، خدایی که نه فقط تمام مردم ایالت آسیا بلکه در سرتاسر دنیا مردم او را می‌پرستند.»
\p
\v 28 وقتی حاضرین این را شنیدند، خشمگین شده، فریاد زدند: «بزرگ است آرتمیسِ افسسیان!»
\p
\v 29 کم‌کم مردم از گوشه و کنار جمع شدند و طولی نکشید که غوغایی در شهر بر پا شد. همه به سوی تماشاخانهٔ شهر هجوم بردند و گایوس و ارِستَرخوس را که از همسفران پولس و اهل مکادونیه بودند گرفتند و کشان‌کشان برای محاکمه بردند.
\v 30 پولس می‌خواست مداخله کند، اما مسیحیان مانع شدند.
\v 31 چند نفر از مقامات آن ایالت نیز که از دوستان پولس بودند، برای او پیغام فرستادند و خواهش کردند که پا به میدان مسابقات نگذارد.
\p
\v 32 در میدان آشوبی به پا شد. مردم تا نفس داشتند فریاد می‌زدند و هر کس یک چیز می‌گفت. بیشترشان نیز نمی‌دانستند چرا به آنجا آمده‌اند.
\p
\v 33 در این بین چند یهودی، اسکندر را یافتند و او را جلو انداخته، از او خواستند تا ماجرا را توضیح دهد. اسکندر با تکان دادن دست از مردم خواست که ساکت شوند و سعی کرد چیزی بگوید.
\v 34 اما وقتی فهمیدند یهودی است، بلندتر فریاد زدند: «بزرگ است آرتِمیسِ افسسیان!» این سر و صدا تا دو ساعت ادامه یافت.
\p
\v 35 سرانجام شهردار توانست ایشان را آرام کند و چند کلمه سخن بگوید. شهردار گفت: «ای مردم افسس، همه می‌دانند که شهر ما افسس، حافظ معبد آرتِمیسِ بزرگ است و تمثال او از آسمان برای ما بر زمین افتاده است.
\v 36 چون در این شکی نیست، پس اگر کسی چیزی بگوید، شما نباید زود رنجیده‌خاطر شوید و کاری نسنجیده انجام دهید.
\v 37 شما این دو نفر را به اینجا آورده‌اید در صورتی که نه از معبد ما چیزی دزدیده‌اند و نه به الهۀ ما بی‌احترامی کرده‌اند.
\v 38 اگر دیمیتریوس و صنعتگران از کسی شکایتی دارند، درِ دادگاه باز است و قضات هم آماده‌اند تا به شکایتها رسیدگی کنند. بگذارید ایشان از راههای قانونی اقدام کنند.
\v 39 اگر در مورد موضوع دیگری گله و شکایتی باشد، در جلسات رسمی انجمن شهر، حل و فصل خواهد شد.
\v 40 زیرا این خطر وجود دارد که حاکم رومی به خاطر آشوب امروز، از ما بازخواست کند. اگر چنین کند قادر به پاسخگویی نیستیم و هیچ دلیلی برای توجیه آن نداریم.»
\p
\v 41 سپس، ایشان را مرخص نمود و همه متفرق شدند.
\c 20
\s1 سفر پولس به مقدونیه و یونان
\p
\v 1 وقتی هیاهو پایان یافت، پولس به دنبال مسیحیان فرستاد و پس از موعظه و تشویق، از آنان خداحافظی کرد و به طرف مقدونیه به راه افتاد.
\v 2 سر راه خود به هر شهری که می‌رسید، برای مسیحیان موعظه می‌کرد. به این ترتیب، به یونان رسید
\v 3 و سه ماه در آنجا اقامت گزید. او آماده می‌شد که با کشتی به سوریه برود، اما وقتی پی برد که یهودیان توطئه چیده‌اند او را بکشند، تصمیم گرفت از راه مقدونیه مراجعت کند.
\p
\v 4 چند نفر نیز تا ایالت آسیا همراه او رفتند که عبارت بودند از سوپاترس اهل بیریه، ارسترخوس و سکندس اهل تسالونیکی، گایوس اهل دربه، تیموتائوس، تیخیکوس و تروفیموس که همه به شهرهای خود در آسیا بازمی‌گشتند.
\v 5 ایشان جلوتر رفتند و در تروآس منتظر ما ماندند.
\v 6 پس از عید پِسَح، از شهر فیلیپی\f + \fr 20:6 \ft فیلیپی شهری بود در شمال یونان امروزی.\f* سوار کشتی شدیم و پنج روز بعد به بندر تروآس\f + \fr 20:6 \ft «تروآس» شهری بود در شمال غربی ترکیۀ امروزی.\f* در آسیا رسیدیم و یک هفته در آنجا ماندیم.
\s1 آخرین دیدار پولس از تروآس
\p
\v 7 در روز اول هفته، برای پاره کردن نان\f + \fr 20:7 \ft عبارت «پاره کردن نان»، هم می‌تواند به صرف شام اشاره کند و هم به آیین شام خداوند.\f* گرد آمدیم و پولس برای مردم سخن می‌گفت؛ و چون قصد داشت روز بعد از آن شهر برود، تا نیمه‌های شب به صحبت کردن ادامه داد.
\v 8 در بالاخانه‌ای که جمع بودیم، چراغهای بسیاری روشن بود.
\v 9 همین‌طور که پولس سخن را طول می‌داد، جوانی به نام اِفتیخُس که کنار پنجره نشسته بود، خوابش برد و از طبقهٔ سوم به پایین افتاد و مرد.
\v 10 پولس پایین رفت و خود را روی مرد جوان انداخت و گفت: «ناراحت نباشید. او زنده است!»
\v 11 آنگاه به بالاخانه بازگشت و نان را پاره کرد و خورد. سپس باز سخن را ادامه داد تا کم‌کم هوا روشن شد. آنگاه ایشان را ترک گفت.
\v 12 در این فاصله، آن جوان را صحیح و سالم به خانه بردند و همگی تسلی عظیمی یافتند.
\s1 دیدار پولس با مشایخ کلیسای افسس
\p
\v 13 پولس می‌خواست از راه خشکی به اَسوس برود، ولی ما پیش از او با کشتی به آن شهر رفتیم.
\v 14 در اسوس به هم رسیدیم و با کشتی به مِتیلینی رفتیم.
\v 15 روز بعد، از جزیرهٔ خیوس گذشتیم و روز دوم به بندر ساموس رسیدیم، و روز سوم وارد میلیتوس شدیم.
\v 16 پولس نمی‌خواست این بار در شهر افسس توقف نماید، چون عجله داشت که اگر ممکن باشد، برای عید پنتیکاست در اورشلیم باشد.
\v 17 اما وقتی در میلیتوس از کشتی پیاده شدیم، برای مشایخ کلیسای افسس پیغام فرستاد که بیایند در کشتی او را ببینند.
\p
\v 18 وقتی آمدند، به آنان گفت: «شما می‌دانید از روزی که به ایالت آسیا قدم گذاشتم تا به حال،
\v 19 با کمال فروتنی و اشک و آه به خداوند خدمت کرده و همیشه با خطر مرگ روبرو بوده‌ام، چون یهودیان برای کشتن من توطئه می‌چیدند.
\v 20 با وجود این، هرگز تردیدی به خود راه نداده‌ام که هرآنچه را که برایتان سودمند بوده، موعظه کنم، بلکه حقیقت را به شما تعلیم داده‌ام، چه در میان مردم و چه در خانه‌ها.
\v 21 همچنین، چه به یهودیان و چه به یونانیان اعلام کرده‌ام که باید از طریق توبه، به سوی خدا بازگردند، و به خداوندمان، عیسی مسیح، ایمان داشته باشند.
\p
\v 22 «اکنون به دستور روح خداوند می‌خواهم به اورشلیم بروم و نمی‌دانم در آنجا برایم چه پیش خواهد آمد،
\v 23 به‌جز اینکه روح‌القدس در هر شهر به من می‌گوید که زندان و زحمت در انتظارم می‌باشد.
\v 24 اما جان من برایم ارزشی ندارد مگر اینکه آن را در راه خدمتی که عیسای خداوند به من سپرده است صرف کنم و آن را به کمال انجام دهم، یعنی پیغام خوش انجیل فیض خدا را به دیگران برسانم.
\p
\v 25 «می‌دانم که بعد از این، هیچ‌کدام از شما که پیغام خدا را بارها به شما اعلام کرده‌ام، دیگر مرا نخواهید دید.
\v 26 بنابراین، امروز قاطعانه اعلان می‌کنم که چنانچه کسی از میان شما به راه هلاکت رفته، خون او به گردن من نیست.
\v 27 چون در حق کسی کوتاهی نکردم، بلکه پیغام خدا را به همه رساندم.
\p
\v 28 «پس مراقب خود و قوم خدا باشید. گلۀ خدا یعنی کلیسا را که با خون خود خریده است خوراک دهید و شبانی کنید، کلیسایی که روح‌القدس شما را بر آن ناظر قرار داده است.
\v 29 می‌دانم وقتی بروم معلمین دروغین مانند گرگان درنده به جان شما خواهند افتاد و به گله رحم نخواهند کرد.
\v 30 بعضی از میان خود شما نیز حقیقت را وارونه جلوه خواهند داد تا مردم را به دنبال خود بکشند.
\v 31 پس، مواظب خود باشید! فراموش نکنید در این سه سالی که با شما بودم، پیوسته از شما مواظبت می‌کردم و شبانه روز در دعا برای شما اشک می‌ریختم.
\p
\v 32 «و حال شما را به دست خدا و کلام فیض او می‌سپارم که قادر است ایمان شما را بنا کند و به اتفاق همۀ کسانی که تقدیس شده‌اند، به شما نیز میراث بخشد.
\p
\v 33 «می‌بینید که من هرگز به پول و لباس کسی چشم طمع نداشته‌ام،
\v 34 بلکه با این دستها همیشه کار می‌کردم تا خرج خود و همراهانم را تأمین کنم.
\v 35 از لحاظ کار سخت و کمک به فقرا نیز پیوسته برای شما نمونه بودم، چون کلمات عیسای خداوند را به خاطر داشتم که فرمود: دادن بهتر از گرفتن است.»
\p
\v 36 وقتی سخن پولس تمام شد، زانو زد و با ایشان دعا کرد.
\v 37 سپس، همه بسیار گریه کردند و پولس را در آغوش کشیده، بوسیدند.
\v 38 آنچه که بیشتر از همه آنان را اندوهگین ساخت، این سخن پولس بود که گفته بود: «دیگر مرا نخواهید دید». آنگاه او را تا کشتی بدرقه کردند.
\c 21
\s1 سفر پولس به اورشلیم
\p
\v 1 وقتی از آنها جدا شدیم، با کشتی مستقیم به جزیرهٔ کوس رفتیم. روز بعد به رودس رسیدیم و از آنجا به پاترا رفتیم.
\v 2 در پاترا یک کشتی یافتیم که به فینیقیه می‌رفت. پس سوار آن شدیم و حرکت کردیم.
\v 3 جزیرهٔ قبرس را از دور تماشا کردیم و از جنوب آن گذشتیم و در بندر صور در سوریه پیاده شدیم تا کشتی بارش را خالی کند.
\v 4 در آنجا ایماندارانی\f + \fr 21:4 \ft یونانی: «شاگردانی».\f* یافتیم و هفت روز نزد ایشان ماندیم. ایشان به‌واسطۀ روح خدا، پولس را ترغیب می‌کردند که به اورشلیم نرود.
\v 5 آخر هفته وقتی به کشتی بازگشتیم، تمام ایمانداران با زنان و فرزندانشان ما را تا ساحل بدرقه کردند. در آنجا همه با هم دعا کردیم
\v 6 و بعد از خداحافظی، سوار کشتی شدیم و آنها نیز به خانه‌هایشان بازگشتند.
\p
\v 7 پس از ترک بندر صور، به پتولامیس رسیدیم. در آنجا به دیدن ایمانداران رفتیم، ولی فقط یک روز در آنجا ماندیم.
\v 8 از آنجا عازم قیصریه شدیم و به خانهٔ فیلیپ مبشر رفتیم. فیلیپ یکی از آن هفت نفری بود که انتخاب شده بودند تا مسئول تقسیم خوراک بین بیوه‌زنان باشند.
\v 9 او چهار دختر داشت که هنوز ازدواج نکرده بودند و خدا به ایشان این عطا را داده بود که بتوانند نبوّت کنند.
\p
\v 10 در آن چند روزی که آنجا بودیم، مردی به نام اَغابوس از یهودیه وارد قیصریه شد
\v 11 و به دیدن ما آمد. او نیز عطای نبوّت داشت. روزی اَغابوس کمربند پولس را گرفت و با آن دست و پای خود را بست و گفت: «روح‌القدس می‌فرماید: ”یهودیان در اورشلیم صاحب این کمربند را به همین ترتیب خواهند بست و او را به دست رومی‌ها خواهند سپرد.“»
\v 12 با شنیدن این مطلب، همهٔ ما و ایمانداران قیصریه به پولس التماس کردیم که به اورشلیم نرود.
\p
\v 13 ولی پولس گفت: «چرا گریه می‌کنید؟ شما دل مرا می‌شکنید! من حاضرم نه فقط در اورشلیم زندانی شوم، بلکه به خاطر عیسای خداوند جانم را نیز بدهم.»
\p
\v 14 وقتی دیدیم که او منصرف نمی‌شود، دیگر اصرار نکردیم و گفتیم: «هر چه خواست خداست، همان بشود.»
\s1 ورود پولس به اورشلیم
\p
\v 15 کمی بعد بار سفر بستیم و عازم اورشلیم شدیم.
\v 16 در این سفر چند نفر از مسیحیان قیصریه نیز همراه ما آمدند. وقتی به اورشلیم رسیدیم، به خانهٔ شخصی به نام مناسون رفتیم. مناسون اهل قبرس و یکی از مسیحیان قدیمی بود.
\v 17 مسیحیان اورشلیم همه به گرمی از ما پذیرایی کردند.
\p
\v 18 روز دوم پولس ما را با خود برد تا با یعقوب ملاقات کنیم. تمام مشایخ کلیسای اورشلیم نیز حضور داشتند.
\v 19 پس از سلام و احوالپرسی، پولس آنچه را که خدا به‌وسیلۀ او در میان غیریهودیان انجام داده بود، به طور مفصل برای ایشان بیان کرد.
\p
\v 20 ایشان ابتدا خدا را شکر کردند بعد گفتند: «برادر، خودت می‌دانی که هزاران یهودی به مسیح ایمان آورده‌اند و اصرار دارند که مسیحیان یهودی‌نژاد باید آداب و رسوم یهودی خود را حفظ کنند.
\v 21 از طرف دیگر، در میان آنان شایع شده است که تو به یهودیانی که در میان غیریهودیان زندگی می‌کنند، تعلیم می‌دهی که از شریعت موسی برگردند و می‌گویی که نباید فرزندان خود را ختنه کنند و سنن یهود را نگاه دارند.
\v 22 حال، چه باید کرد؟ چون حتماً باخبر می‌شوند که تو آمده‌ای.
\p
\v 23 «پس ما اینطور پیشنهاد می‌کنیم: چهار نفر در اینجا هستند که به رسم یهود نذر کرده‌اند.
\v 24 تو با ایشان به معبد برو و مراسم طهارت را با آنان انجام بده و در ضمن مخارج ایشان را نیز بپرداز تا بتوانند سرشان را بتراشند. آنگاه به همه ثابت خواهد شد که تو رعایت سنن یهود را برای مسیحیان یهودی‌نژاد جایز می‌دانی و خودت نیز احکام یهود را اطاعت می‌کنی و با ما در این امور هم‌عقیده می‌باشی.
\p
\v 25 «از مسیحیان غیریهودی هم ما هرگز نخواستیم پایبند آداب و رسوم یهود باشند. فقط به آنان نوشتیم گوشت حیواناتی که برای بتها قربانی می‌شوند و گوشت حیوانات خفه شده و خون نخورند و از بی‌عفتی بپرهیزند.»
\s1 دستگیری پولس در اورشلیم
\p
\v 26 پولس راضی شد و روز بعد با آن چهار نفر مراسم طهارت را بجا آورد و به معبد رفت. سپس اعلام کرد که یک هفته بعد برای هر یک از ایشان قربانی تقدیم خواهد کرد.
\p
\v 27 هنوز هفته به آخر نرسیده بود که چند نفر از یهودیان از ایالت آسیا پولس را در معبد دیدند و مردم را بر ضد او شورانیدند. ایشان وی را گرفته،
\v 28 فریاد برآورده، گفتند: «ای بنی‌اسرائیل، بشتابید و کمک کنید! این همان است که بر ضد قوم ما موعظه می‌کند و به همه می‌گوید که احکام یهود را زیر پا بگذارند. حتی به معبد توهین می‌کند و غیریهودیان را نیز با خود آورده تا اینجا را نجس سازد!»
\v 29 چون صبح همان روز پولس را با یک غیریهودی به نام تروفیموس اهل افسس، در بازار دیده بودند و تصور کردند پولس او را به معبد آورده است.
\v 30 تمام مردم شهر به هیجان آمدند و آشوب بزرگی به راه افتاد. پولس را به زور از معبد بیرون کشیدند و فوری درها را پشت سر او بستند.
\v 31 همین‌طور که او را به قصد کُشت می‌زدند، به فرماندهٔ هنگ رومی خبر رسید که در اورشلیم غوغاست.
\v 32 او نیز بی‌درنگ با سربازان و افسران خود به سوی جمعیت شتافت. چشم مردم که به سربازها افتاد، از زدن پولس دست کشیدند.
\v 33 فرماندهٔ هنگ، پولس را گرفت و دستور داد با دو زنجیر او را ببندند. سپس از مردم پرسید: «این کیست و چه کرده است؟»
\v 34 در جواب او هر کس یک چیز می‌گفت. وقتی در آن غوغا و جنجال چیزی دستگیرش نشد، دستور داد پولس را به قلعۀ نظامی مجاور ببرند.
\v 35 وقتی به پله‌های قلعه رسیدند، مردم چنان هجوم آوردند که سربازان مجبور شدند برای حفظ جان پولس او را روی شانه‌های خود ببرند.
\v 36 جمعیت نیز به دنبال آنها فریاد می‌زدند: «اعدامش کنید! اعدامش کنید!»
\s1 پولس با جماعت سخن می‌گوید
\p
\v 37-38 \vp ۳۷و۳۸\vp* وقتی وارد قلعه می‌شدند، پولس به فرمانده گفت: «اجازه می‌فرمایید با شما چند کلمه حرف بزنم؟»
\p فرمانده با تعجب پرسید: «آیا تو زبان یونانی را می‌دانی؟ مگر تو همان مصری نیستی که چند سال پیش شورشی به پا کرد و با چهار هزار آدمکش به بیابان گریخت؟»
\p
\v 39 پولس جواب داد: «نه، من یهودی هستم، اهل طرسوس قیلیقیه، شهری که پرآوازه است. خواهش می‌کنم اجازه بفرمایید با این مردم چند کلمه حرف بزنم.»
\p
\v 40 وقتی فرمانده اجازه داد، پولس بر روی پله‌ها ایستاد و با دست به مردم اشاره کرد. وقتی همه ساکت شدند، او به زبان عبری\f + \fr 21:40 \ft قاعدتاً منظور زبان «آرامی» است، زیرا در آن زمان، یهودیان به این زبان سخن می‌گفتند. زبان آرامی با زبانهای عبری و عربی هم‌خانواده است.\f* به ایشان گفت:
\c 22
\p
\v 1 «برادران عزیز و پدران من، اجازه دهید برای دفاع از خود چند کلمه سخن بگویم.»
\v 2 وقتی شنیدند به زبان خودشان\f + \fr 22:2 \ft یونانی: به زبان عبرانیان یا به زبان آرامی.\f* سخن می‌گوید، بیشتر ساکت شدند.
\p
\v 3 آنگاه پولس گفت: «من نیز مانند شما یهودی هستم و در شهر طرسوس قیلیقیه به دنیا آمده‌ام. ولی در همین اورشلیم، در خدمت غمالائیل تحصیل کرده‌ام. در مکتب او احکام و آداب و رسوم دین یهود را به‌دقت فراگرفتم، و بسیار غیرت داشتم که در هر کاری باعث تکریم خدا گردم، همان‌گونه که شما نیز امروز برای او غیرت دارید.
\v 4 من پیروان طریقت عیسی را تا سرحد مرگ شکنجه و آزار می‌دادم؛ و مردان و زنان مسیحی را دستگیر و زندانی می‌کردم.
\v 5 کاهن اعظم و اعضای شورای عالی یهود شاهد هستند که آنچه می‌گویم راست است، زیرا از آنان خطاب به سران یهود در دمشق نامه دریافت کردم تا اجازه دهند مسیحیان را بیابم و دست بسته به اورشلیم بیاورم تا مجازات شوند.
\p
\v 6 «وقتی در راه دمشق بودم، نزدیک ظهر ناگهان نور خیره‌کننده‌ای از آسمان گرداگرد من تابید،
\v 7 به طوری که بر زمین افتادم و صدایی شنیدم که به من می‌گفت: ”شائول! شائول! چرا به من جفا می‌کنی؟“
\p
\v 8 «پرسیدم: ”خداوندا، تو کیستی؟“
\p «فرمود: ”من عیسای ناصری هستم، همان که تو به او جفا می‌رسانی!“
\p
\v 9 «همراهان من نور را دیدند، اما گفته‌های کسی را که با من سخن می‌گفت، درک نکردند.
\p
\v 10 «گفتم: ”خداوندا، حالا چه کنم؟“
\p «خداوند فرمود: ”برخیز و به دمشق برو. در آنجا آنچه لازم است به تو گفته خواهد شد.“
\p
\v 11 «من از شدّت آن نور نابینا شدم. پس همراهانم دستم را گرفتند و به دمشق بردند.
\v 12 در آنجا شخصی بود به نام حنانیا که مردی دیندار بود، و با دقت احکام خدا را اطاعت می‌کرد و در بین یهودیان دمشق عزیز و محترم بود.
\v 13 حنانیا نزد من آمد، در کنارم ایستاد و گفت: ”ای برادر شائول، بینا شو!“ و همان لحظه بینا شدم و توانستم او را ببینم!
\p
\v 14 «سپس به من گفت: ”خدای نیاکان ما تو را برگزیده تا ارادۀ او را بدانی و آن عادل، یعنی مسیح موعود را با چشمان خود دیده، کلامی از دهان او بشنوی.
\v 15 تو باید پیغام او را به همه جا ببری و آنچه را که دیده و شنیده‌ای، برای همه بازگو کنی.
\v 16 حالا چرا معطلی؟ برخیز و تعمید بگیر، و نام او را بخوان تا از گناهانت پاک شوی.“
\p
\v 17 «یک روز پس از بازگشتم به اورشلیم، در حالی که در معبد دعا می‌کردم، از خود بیخود شدم
\v 18 و در رؤیایی او را دیدم که می‌گفت: ”عجله کن! از اورشلیم بیرون برو چون اهالی این شهر پیغام تو را رد می‌کنند.“
\p
\v 19 «گفتم: ”خداوندا، ولی آنها حتماً می‌دانند که من مسیحیان را در هر کنیسه می‌زدم و زندانی می‌کردم.
\v 20 وقتی شاهد تو استیفان کشته می‌شد، من آنجا ایستاده، با کشتن او موافق بودم و لباسهای اشخاصی را که او را سنگسار می‌کردند، نگه می‌داشتم.“
\p
\v 21 «ولی خداوند به من فرمود: ”از اورشلیم بیرون بیا، چون می‌خواهم تو را به مکانهای دور، نزد غیریهودیان بفرستم!“»
\p
\v 22 مردم به سخنان پولس گوش سپردند، تا جایی که او کلمهٔ غیریهودیان را بر زبان آورد. پس همگی صدای خود را بلند کرده، فریاد می‌زدند: «چنین شخصی را از صفحۀ روزگار محو کنید! او لایق زنده بودن نیست!»
\v 23 مردم پشت سر هم فریاد می‌زدند، و لباسهای خود را در هوا تکان می‌دادند و گرد و خاک بلند می‌کردند.
\s1 پولس تابعیت رومی خود را علنی می‌کند
\p
\v 24 آنگاه فرماندهٔ هنگ، پولس را به داخل قلعه آورد و دستور داد او را شلّاق بزنند تا به جرم خود اعتراف کند. مخصوصاً می‌خواست بداند چرا مردم چنین خشمگین شده‌اند.
\p
\v 25 وقتی او را می‌بستند تا شلّاق بزنند، پولس به افسری که آنجا ایستاده بود گفت: «آیا قانون به شما اجازه می‌دهد یک رومی را بدون بازجویی شلّاق بزنید؟»
\p
\v 26 افسر وقتی این را شنید پیش فرمانده رفت و گفت: «می‌دانی چه می‌کنی؟ این مرد رومی است!»
\p
\v 27 فرمانده پیش پولس رفت و پرسید: «بگو ببینم، آیا تو رومی هستی؟»
\p پولس گفت: «بله، من رومی هستم.»
\p
\v 28 فرمانده گفت: «من هم تابع روم هستم، برای من خیلی گران تمام شد تا توانستم رومی بشوم!»
\p پولس گفت: «ولی من رومی به دنیا آمدم!»
\p
\v 29 کسانی که قرار بود از او بازجویی کنند، وقتی شنیدند رومی است، با عجله از آنجا دور شدند. فرمانده نیز بسیار ترسید زیرا دستور داده بود یک تبعهٔ روم را ببندند و شلّاق بزنند.
\s1 پولس در برابر شورای یهود
\p
\v 30 روز بعد، فرمانده پولس را از زندان بیرون آورد و دستور داد کاهنان اعظم و شورای یهود جلسه‌ای تشکیل بدهند. پولس را نیز حاضر کرد تا در بازجویی علّت تمام این دردسرها معلوم شود.
\c 23
\p
\v 1 پولس در حالی که به اعضای شورا خیره شده بود گفت: «ای برادران، من همیشه نزد خدا با وجدانی پاک زندگی کرده‌ام!»
\p
\v 2 بلافاصله حنانیا، کاهن اعظم، به اشخاصی که نزدیک پولس بودند، دستور داد تا بر دهانش بزنند.
\p
\v 3 پولس به او گفت: «ای خوش‌ظاهرِ بدباطن، خدا تو را خواهد زد! تو آنجا نشسته‌ای تا مرا طبق احکام شرع قضاوت کنی، اما خودت شریعت را زیر پا می‌گذاری، چون دستور می‌دهی مرا به این شکل بزنند!»
\p
\v 4 کسانی که نزدیک پولس ایستاده بودند، به او گفتند: «به کاهن اعظمِ خدا اهانت می‌کنی؟»
\p
\v 5 پولس جواب داد: «برادران، نمی‌دانستم که او کاهن اعظم است، زیرا نوشته شده: به سران قوم خود بد مگو.»
\p
\v 6 آنگاه پولس که پی برده بود گروهی از اعضای شورا صدوقی هستند و گروهی دیگر فریسی، با صدای بلند گفت: «ای برادران، من فریسی هستم. تمام اجدادم نیز فریسی بوده‌اند! و امروز به این دلیل اینجا محاکمه می‌شوم که به قیامت مردگان اعتقاد دارم!»
\p
\v 7 این سخن در میان اعضای شورا جدایی انداخت و فریسیان به مخالفت با صدوقیان برخاستند.
\v 8 زیرا صدوقیان معتقد بودند که زندگی بعد از مرگ و فرشته و روح وجود ندارد، در صورتی که فریسی‌ها به تمام اینها اعتقاد داشتند.
\p
\v 9 به این طریق، جنجالی برپا شد. در این میان عده‌ای از علمای دین که فریسی بودند، برخاستند و با اعتراض گفتند: «ما خطایی در این شخص نمی‌یابیم. شاید در راه دمشق روح یا فرشته‌ای با او سخن گفته باشد.»
\p
\v 10 جدال چنان بالا گرفت که فرمانده ترسید پولس را تکه‌تکه کنند، پس به سربازان دستور داد او را از چنگ مردم بیرون آورده، به داخل قلعه بازگردانند.
\p
\v 11 آن شب خداوند در کنار پولس ایستاد و به او فرمود: «پولس، دل قوی دار! همان‌طور که اینجا با مردم دربارهٔ من سخن گفتی، در روم نیز سخن خواهی گفت.»
\s1 توطئهٔ یهودیان برای کشتن پولس
\p
\v 12 صبح روز بعد، گروهی از یهودیان جمع شدند و سوگند یاد کردند که تا پولس را نکشند، نه چیزی بخورند و نه چیزی بنوشند!
\v 13 شمار کسانی که در این توطئه دخیل بودند، بیش از چهل نفر بود.
\v 14 آنها نزد کاهنان اعظم و مشایخ رفتند و تصمیم خود را با آنان در میان گذاشته، گفتند: «ما قسم خورده‌ایم تا پولس را نکشیم لب به غذا نزنیم.
\v 15 شما و اهل شورا به فرماندهٔ هنگ بگویید که بار دیگر پولس را به شورا بفرستد، به این بهانه که می‌خواهید دربارۀ او بیشتر تحقیق کنید. آنگاه ما در بین راه او را خواهیم کشت.»
\p
\v 16 ولی خواهرزادهٔ پولس به نقشهٔ آنان پی برد و به قلعه آمد و پولس را از این امر آگاه ساخت.
\p
\v 17 پولس یکی از مأموران را صدا زد و گفت: «این جوان را نزد فرمانده ببر، چون می‌خواهد خبر مهمی به او بدهد.»
\p
\v 18 مأمور او را پیش فرمانده برد و گفت: «پولس زندانی، مرا صدا زد و خواهش کرد این جوان را نزد شما بیاورم تا خبری به عرضتان برساند.»
\p
\v 19 فرمانده دست پسر را گرفت و به گوشه‌ای برد و از او پرسید: «چه می‌خواهی بگویی؟»
\p
\v 20 گفت: «همین فردا یهودیان می‌خواهند از شما خواهش کنند که پولس را به شورا ببرید، به بهانهٔ اینکه می‌خواهند تحقیق بیشتری دربارۀ او بکنند.
\v 21 ولی خواهش می‌کنم شما این کار را نکنید! چون بیش از چهل نفرشان کمین کرده‌اند تا بر سر او بریزند و او را بکشند. قسم نیز خورده‌اند که تا او را نکشند، نه چیزی بخورند و نه چیزی بنوشند. حالا همه حاضر و آماده‌اند، فقط منتظرند که شما با درخواستشان موافقت کنید.»
\p
\v 22 وقتی آن جوان می‌رفت، فرمانده به او گفت: «به کسی نگو که این موضوع را به من گفته‌ای.»
\s1 تحویل پولس به فرماندار رومی
\p
\v 23 سپس فرمانده دو نفر از افسران خود را احضار کرد و به ایشان دستور داده، گفت: «دویست سرباز پیاده، دویست نیزه‌دار و هفتاد سواره نظام آماده کنید تا امشب ساعت نُه به قیصریه بروند.
\v 24 یک اسب هم برای پولس آماده کنید تا سوار شود، و او را صحیح و سالم نزد فِلیکْسِ فرماندار برسانید.»
\p
\v 25 این نامه را هم برای فرماندار نوشت:
\b
\mi
\v 26 «کلودیوس لیسیاس به جناب فِلیکْس، فرماندار گرامی سلام می‌رساند.
\b
\pi1
\v 27 یهودیان این مرد را گرفته بودند و می‌خواستند او را بکشند. وقتی فهمیدم رومی است، سربازانی فرستادم و نجاتش دادم.
\v 28 سپس او را به شورای ایشان بردم تا معلوم شود چه کرده است.
\v 29 متوجه شدم دعوا بر سر عقاید یهودی خودشان است و البته چیزی نبود که بشود به سبب آن او را زندانی یا اعدام کرد.
\v 30 اما وقتی آگاه شدم که توطئه چیده‌اند تا او را بکشند، تصمیم گرفتم وی را به حضور شما بفرستم. به هر کس هم که از او شکایت داشته باشد می‌گویم به حضور شما بیاید.»
\b
\p
\v 31 پس همان شب سربازان مطابق دستور فرماندهٔ خود، پولس را به شهر آنتی پاتریس رسانیدند.
\v 32 صبح روز بعد پولس را تحویل سواره نظام دادند تا او را به قیصریه ببرند و خود به قلعه بازگشتند.
\p
\v 33 وقتی به قیصریه رسیدند، پولس را با نامه به فرماندار تحویل دادند.
\v 34 فرماندار نامه را خواند. سپس از پولس پرسید: «اهل کجایی؟» پولس جواب داد: «اهل قیلیقیه هستم.»
\p
\v 35 فرماندار به او گفت: «هرگاه شاکیانت برسند، به پرونده‌ات رسیدگی خواهم کرد.» سپس، دستور داد که او را در قصر هیرودیس پادشاه نگه دارند.
\c 24
\s1 پولس در دادگاه رومی
\p
\v 1 پنج روز بعد، حنانیا کاهن اعظم با عده‌ای از مشایخ یهود و یک وکیل دعاوی به نام تِرْتولوس، به قیصریه آمد تا شکایت خود را از پولس تقدیم دادگاه کند.
\v 2 وقتی پولس را به داخل فرا خواندند، تِرتولوس شکایت خود را به این شرح در پیشگاه فِلیکْس مطرح ساخت:
\p «عالیجناب فرماندار، مدت زیادی است که ما یهودیان، در دورۀ حکومت شما از صلح و آرامش بهره‌مند بوده‌ایم، و در اثر دوراندیشی شما، اصلاحاتی در این ملت پدید آمده است.
\v 3 به خاطر همۀ اینها، از شما بی‌اندازه سپاسگزاریم.
\v 4 برای اینکه سر شما را درد نیاورم، اجازه می‌خواهم به طور خلاصه اتّهامات این متّهم را به عرض برسانم.
\v 5 او شخصی فتنه‌انگیز است که دائم یهودیان را در سرتاسر جهان به شورش و یاغیگری بر ضد دولت روم تحریک می‌کند؛ و سردستهٔ فرقه‌ای است به نام ”ناصری‌ها“.
\v 6 ما زمانی او را گرفتیم که قصد داشت معبد را نجس سازد. می‌خواستیم او را مطابق شریعت خود محاکمه کنیم،
\v 7 ولی لیسیاس، فرماندهٔ هنگ آمد و به زور او را از چنگ ما خارج ساخت،
\v 8 و به مدّعیان او دستور داد تا به حضور شما بیایند.\f + \fr 24:8 \ft عبارت آخر آیۀ ۶، کل آیۀ ۷، و جملۀ اول آیۀ ۸، در برخی از نسخه‌های یونانی نیست.\f* خود شما می‌توانید از او بازجویی کنید تا به صحت این اتهامات پی ببرید.»
\p
\v 9 بقیه یهودیان نیز گفته‌های او را تأیید کردند.
\p
\v 10 سپس نوبت به پولس رسید. فرماندار به او اشاره کرد تا برخیزد و از خود دفاع کند.
\p پولس گفت: «جناب فرماندار، می‌دانم که سالهای سال است که شما در مقام قضاوت، به مسائل یهود رسیدگی می‌کنید. این امر به من قوت قلب می‌دهد تا آزادانه از خود دفاع کنم.
\v 11 شما خیلی سریع می‌توانید تحقیق کنید و پی ببرید که من فقط دوازده روز پیش وارد اورشلیم شدم تا در معبد عبادت کنم.
\v 12 آنگاه معلوم خواهد شد که من هرگز نه در معبد آشوب به راه انداخته‌ام و نه در کنیسه و نه در شهر،
\v 13 و مطمئن هستم که ایشان نمی‌توانند اتهاماتی را که به من می‌زنند، ثابت کنند.
\p
\v 14 «ولی به یک مورد اعتراف می‌کنم. من به ”طریقت“، همان راه نجات که به قول ایشان یک فرقۀ انحرافی است، ایمان دارم. من مانند اجدادم خدا را خدمت می‌کنم و به شریعت یهود و نوشته‌های پیامبران یهود ایمان دارم.
\p
\v 15 «من مانند خود این آقایان، ایمان دارم که هم برای نیکان و هم برای بدان روز قیامت در پیش است.
\v 16 به همین دلیل با تمام توانایی‌ام می‌کوشم در حضور خدا و انسان با وجدانی پاک زندگی کنم.
\p
\v 17 «من پس از سالها دوری با مقداری هدایا برای کمک به قوم خود و انجام مراسم قربانی به اورشلیم بازگشتم.
\v 18 متهم‌کنندگان من وقتی مشغول انجام آیین تطهیر بودم، مرا در معبد دیدند. نه دار و دسته‌ای همراهم بود، و نه جار و جنجالی به راه انداخته بودم!
\v 19 اما چند یهودی از ایالت آسیا در آنجا بودند، که ایشان نیز می‌بایست در اینجا حضور می‌یافتند تا اگر شکایتی از من داشتند، مطرح می‌کردند.
\v 20 حال، از این آقایانی که اینجا هستند بپرسید که شورای ایشان، چه خطایی در من دیده است؟
\v 21 به‌جز اینکه با صدای بلند در حضور ایشان گفتم: ”به خاطر ایمان به قیامت مردگان است که امروز در پیشگاه شما محاکمه می‌شوم!“»
\p
\v 22 فلیکس که از «طریقت» به‌خوبی آگاهی داشت، محاکمه را به تعویق انداخت و گفت: «منتظر باشید تا لیسیاس، فرماندهٔ پادگان بیاید. آنگاه به شکایت شما رسیدگی خواهم کرد.»
\v 23 سپس، دستور داد پولس را زندانی کنند ولی به افسر مسئول سفارش کرد که با او خوش‌رفتاری نمایند تا از هر جهت راحت باشد و بگذارند دوستانش به ملاقات او بیایند و احتیاجاتش را تأمین کنند.
\p
\v 24 چند روز بعد، فلیکس با همسر خود، دروسیلا که یهودی بود، آمد و پولس را احضار کرد. وقتی پولس دربارهٔ ایمان به عیسی مسیح سخن می‌گفت، هر دو با دقت گوش می‌دادند.
\v 25 اما وقتی از عدالت و خویشتنداری و داوریِ آینده سخن به میان آورد، فلیکس وحشت کرد و به پولس گفت: «فعلاً بس است! هر وقت مناسب تشخیص دادم، به دنبالت خواهم فرستاد.»
\p
\v 26 در ضمن، فلیکس امید داشت پولس رشوه‌ای به او بدهد تا آزادش کند؛ پس وقت و بی‌وقت به دنبال او می‌فرستاد و با او صحبت می‌کرد.
\v 27 دو سال به این ترتیب گذشت تا اینکه پُرکیوس فِستوس جانشین فلیکس شد. فلیکس هم چون می‌خواست یهودیان از او راضی باشند، پولس را همچنان در زندان نگاه داشت.
\c 25
\s1 پولس در حضور فستوس فرماندار
\p
\v 1 سه روز پس از اینکه فستوس وارد قیصریه شد و پست جدید خود را تحویل گرفت، از قیصریه به اورشلیم سفر کرد.
\v 2 در آنجا سران کاهنان و مشایخ یهود نزد فستوس رفتند و اتهامات خود را علیه پولس عرضه داشتند،
\v 3 و اصرار کردند که هر چه زودتر او را به اورشلیم بفرستد. نقشهٔ آنان این بود که پولس را در بین راه بکشند.
\v 4 ولی فستوس جواب داد: «چون پولس در قیصریه است و خودم نیز به‌زودی به آنجا باز می‌گردم،
\v 5 پس عده‌ای از رهبران شما می‌توانند همراه من بیایند تا او را محاکمه کنیم.»
\p
\v 6 فستوس نزدیک هشت تا ده روز در اورشلیم ماند و سپس به قیصریه بازگشت و روز بعد پولس را برای بازجویی احضار کرد.
\p
\v 7 وقتی پولس وارد دادگاه شد، یهودیان اورشلیم دور او را گرفتند و تهمت‌های زیادی بر او وارد آوردند که البته نتوانستند آنها را ثابت کنند.
\v 8 پولس تمام اتهامات آنان را رد کرد و گفت: «من بی‌تقصیرم. من نه مخالف شریعت یهود هستم، نه به معبد بی‌احترامی کرده‌ام، و نه علیه حکومت روم دست به اقدامی زده‌ام.»
\p
\v 9 فستوس که می‌خواست رضایت یهودیان را جلب کند، از پولس پرسید: «آیا می‌خواهی به اورشلیم بروی و آنجا در حضور من محاکمه شوی؟»
\p
\v 10 پولس جواب داد: «نه! این محکمۀ رسمی حکومت روم است، و در نتیجه باید درست در همینجا محاکمه شوم. شما خودتان خوب می‌دانید که من هیچ خطایی نسبت به یهودیان مرتکب نشده‌ام.
\v 11 اگر هم کاری کرده‌ام که سزاوار مرگ باشم، حاضرم بمیرم! ولی اگر بی‌تقصیرم، نه شما و نه هیچ‌کس دیگر حق ندارد مرا به دست اینها بسپارد تا کشته شوم. من درخواست می‌کنم خود قیصر به دادخواست من رسیدگی فرمایند.»
\p
\v 12 فستوس با مشاوران خود مشورت کرد و بعد جواب داد: «بسیار خوب! حالا که می‌خواهی قیصر به دادخواست تو رسیدگی کند، به حضور او خواهی رفت.»
\p
\v 13 چند روز بعد اگریپاس پادشاه با همسر خود برنیکی برای خوشامدگویی به فستوس، به قیصریه آمد.
\v 14 در آن چند روزی که آنجا بودند، فستوس موضوع پولس را پیش کشید و به پادشاه گفت: «یک زندانی داریم که فلیکس محاکمه او را به من واگذار کرد.
\v 15 وقتی در اورشلیم بودم سران کاهنان و مشایخ یهود نزد من از او شکایت کردند و خواستند اعدامش کنم.
\v 16 البته من فوری به ایشان گفتم که قانون روم کسی را بدون محاکمه محکوم نمی‌کند، بلکه اول به او فرصت داده می‌شود تا با شاکیان خود روبرو شود و از خود دفاع کند.
\p
\v 17 «وقتی شاکیان به اینجا آمدند، روز بعد دادگاه تشکیل دادم و دستور دادم پولس را بیاورند.
\v 18 ولی تهمت‌هایی که به او زدند، آن نبود که من انتظار داشتم.
\v 19 موضوع فقط مربوط به مذهب خودشان بود و یک نفر به نام عیسی که ایشان می‌گویند مرده است، اما پولس ادعا می‌کند که او زنده است!
\v 20 از آنجا که من در این گونه مسائل وارد نبودم، از او پرسیدم: آیا می‌خواهی به اورشلیم بروی و در آنجا محاکمه شوی؟
\v 21 ولی پولس به قیصر متوسل شد! پس، او را به زندان فرستادم تا ترتیب رفتنش را به حضور قیصر بدهم.»
\p
\v 22 اگریپاس گفت: «خود من هم مایل هستم سخنان این مرد را بشنوم.»
\p فستوس جواب داد: «بسیار خوب، فردا او را به حضور شما خواهم آورد.»
\s1 پولس در حضور اگریپاس پادشاه
\p
\v 23 روز بعد، وقتی پادشاه و برنیکی باشکوه و جلال تمام همراه با اُمرای سپاه و مقامات بلند مرتبۀ شهر وارد تالار دادگاه شدند، فستوس دستور داد پولس را بیاورند.
\p
\v 24 آنگاه فستوس گفت: «ای اگریپاس پادشاه و حضار محترم، این است آن مردی که هم یهودیان قیصریه و هم یهودیان اورشلیم خواستار مرگش می‌باشند.
\v 25 ولی به نظر من کاری نکرده است که سزاوار مرگ باشد. به هر حال، او برای تبرئهٔ خود به قیصر متوسل شده است و من هم چاره‌ای ندارم جز اینکه او را به حضور قیصر بفرستم.
\v 26 ولی نمی‌دانم برای قیصر چه بنویسم، چون واقعاً تقصیری ندارد. به همین جهت، او را به حضور شما آورده‌ام و مخصوصاً به حضور شما ای اگریپاس پادشاه، تا از او بازجویی کنید و بعد بفرمایید چه بنویسم.
\v 27 چون صحیح نیست یک زندانی را به حضور قیصر بفرستم ولی ننویسم جرم او چیست!»
\c 26
\p
\v 1 اگریپاس به پولس گفت: «اجازه داری در دفاع از خود سخن بگویی.»
\p آنگاه پولس دست خود را دراز کرده، به دفاع از خود پرداخت و گفت:
\p
\v 2 «ای اگریپاس پادشاه، برای من باعث افتخار است که بتوانم در حضور شما به اتهاماتی که از طرف یهودیان بر من وارد شده است جواب دهم و از خود دفاع کنم.
\v 3 مخصوصاً که می‌دانم شما با قوانین و آداب و رسوم یهود آشنا هستید، پس تمنا دارم با شکیبایی به عرایضم توجه بفرمایید:
\p
\v 4 «همان‌طور که یهودیان می‌دانند، من از کودکی در دین یهود آموزش دقیقی دیدم، اول در شهر خود طرسوس و بعد در اورشلیم، و مطابق آن هم زندگی کرده‌ام.
\v 5 اگر ایشان بخواهند، می‌توانند سخنانم را تصدیق کنند که من همیشه یک فریسی خیلی جدی بوده و از قوانین و آداب و رسوم یهود اطاعت کرده‌ام.
\v 6 ولی این همه تهمت که به من می‌زنند به این علّت است که من در انتظار انجام آن وعده‌ای می‌باشم که خدا به اجداد ما داده است.
\v 7 تمام دوازده قبیلهٔ اسرائیل نیز شبانه روز تلاش می‌کنند تا به همین امیدی برسند که من دارم، همین امیدی که، ای پادشاه، یهودیان آن را در من محکوم می‌کنند.
\v 8 چرا باید برای شما ای حاضرین باور نکردنی باشد که خدا می‌تواند مردگان را زنده کند؟
\p
\v 9 «من هم زمانی معتقد بودم که باید پیروان عیسای ناصری را آزار داد.
\v 10 از این جهت، به دستور سران کاهنان، مسیحیان زیادی را در اورشلیم زندانی کردم. وقتی به مرگ محکوم می‌شدند، من نیز به ضد ایشان رأی موافق می‌دادم.
\v 11 در همهٔ کنیسه‌ها بارها مسیحیان را با زجر و شکنجه وادار می‌کردم به مسیح کفر بگویند. شدت مخالفت من به قدری زیاد بود که حتی تا شهرهای دور دست نیز آنان را تعقیب می‌کردم.
\p
\v 12 «یک روز، در یکی از چنین مأموریت‌هایی، به سوی دمشق می‌رفتم و اختیارات تام و دستورهای کاهنان اعظم را نیز در دست داشتم.
\v 13 در بین راه نزدیک ظهر، ای پادشاه، از آسمان نور خیره‌کننده‌ای گرداگرد من و همراهانم تابید، نوری که از خورشید نیز درخشانتر بود.
\v 14 وقتی همهٔ ما بر زمین افتادیم، صدایی شنیدم که به زبان عبری به من می‌گفت: ”شائول! شائول! چرا به من جفا می‌کنی؟ لگد زدن به سُکها\f + \fr 26:14 \ft «سُک» چوب تیزی بود که از آن برای راندن چارپایان استفاده می‌کردند. منظور این ضرب‌المثل این است که پولس با مخالفت کردن با مسیحیان، در واقع به خودش لطمه می‌زند.\f* برایت دشوار است.“
\p
\v 15 «پرسیدم: ”خداوندا تو کیستی؟“
\p «خداوند فرمود: ”من عیسی هستم، همان که تو به او جفا می‌رسانی.
\v 16 حال، برخیز! چون به تو ظاهر شده‌ام تا تو را انتخاب کنم که خدمتگزار و شاهد من باشی. تو باید واقعهٔ امروز و اموری را که در آینده به تو نشان خواهم داد، به مردم اعلام کنی.
\v 17 و من از تو در برابر قوم خود و قومهای بیگانه حمایت خواهم کرد. بله، می‌خواهم تو را نزد غیریهودیان بفرستم،
\v 18 تا چشمانشان را باز کنی، تا از گناه دست کشیده، و از ظلمت شیطان بیرون آیند، و در نور خدا زندگی کنند. و من گناهان ایشان را خواهم بخشید و آنان را به خاطر ایمانی که به من دارند، در برکات مقدّسین سهیم خواهم ساخت.“
\p
\v 19 «بنابراین، ای اگریپاس پادشاه، من از آن رؤیای آسمانی سرپیچی نکردم.
\v 20 پس نخست به یهودیان در دمشق، اورشلیم و سرتاسر یهودیه و بعد به غیریهودیان اعلام کردم که توبه نموده، به سوی خدا بازگشت کنند و با اعمال خود نشان دهند که واقعاً توبه کرده‌اند.
\v 21 به خاطر همین موضوع، یهودیان در معبد مرا دستگیر کردند و کوشیدند مرا بکشند.
\v 22 اما به یاری خدا و تحت حمایت او، تا امروز زنده مانده‌ام تا این حقایق را برای همه، چه کوچک و چه بزرگ، بیان کنم. پیغام من همان است که انبیای یهود و موسی به مردم تعلیم می‌دادند،
\v 23 که مسیح می‌بایست درد و رنج بکشد و اولین کسی باشد که پس از مرگ زنده شود تا به این وسیله، به زندگی یهود و غیریهود روشنایی بخشد.»
\p
\v 24 ناگهان فستوس فریاد زد: «پولس تو دیوانه‌ای! مطالعۀ بسیار مغز تو را خراب کرده است!»
\p
\v 25 اما پولس جواب داد: «عالیجناب فستوس، من دیوانه نیستم. آنچه می‌گویم عین حقیقت است.
\v 26 خود پادشاه نیز این امور را می‌دانند. من بسیار روشن و واضح سخن می‌گویم، چون خاطرجمع هستم که پادشاه با تمام این رویدادها آشنایی دارند، زیرا هیچ‌یک از آنها در خفا اتفاق نیفتاده است.
\v 27 ای اگریپاس پادشاه، آیا به انبیای یهود ایمان دارید؟ می‌دانم که دارید…»
\p
\v 28 اگریپاس سخن او را قطع کرد و گفت: «آیا تصور می‌کنی چنین زود می‌توانی مرا متقاعد کنی که مسیحی شوم؟»
\p
\v 29 پولس در پاسخ گفت: «چه زود یا چه دیر، از خدا می‌خواهم که نه فقط شما، بلکه تمام کسانی که امروز سخن مرا می‌شنوند، مانند من مسیحی شوند، البته نه یک مسیحی در زنجیر!»
\p
\v 30 آنگاه پادشاه، فرماندار، برنیکی و سایرین برخاستند و از تالار دادگاه بیرون رفتند.
\v 31 هنگامی که در این مورد با یکدیگر مذاکره نمودند، به توافق رسیده، گفتند: «این مرد کاری نکرده است که سزاوار مرگ یا حبس باشد.»
\p
\v 32 اگریپاس به فستوس گفت: «اگر از قیصر دادخواهی نکرده بود، می‌شد او را آزاد کرد.»
\c 27
\s1 پولس عازم روم می‌شود
\p
\v 1 سرانجام ترتیبی دادند که ما را با کشتی به ایتالیا بفرستند. پولس و چند زندانی دیگر را به افسری به نام یولیوس که از افسران گارد امپراتوری بود، تحویل دادند.
\v 2 ما سوار کشتی‌ای شدیم که از آدرامیتیوم آمده بود و قرار بود در چند بندر در ایالت آسیا لنگر بیندازد. پس سفر دریایی خود را با آن آغاز کردیم. آریستارخوس، از شهر تسالونیکی واقع در ایالت مقدونیه نیز ما را در این سفر همراهی می‌کرد.
\p
\v 3 روز بعد که در بندر صیدون لنگر انداختیم، یولیوس با پولس بسیار خوش‌رفتاری کرد و اجازه داد که به دیدن دوستانش برود و تا موقع حرکت کشتی میهمان آنان باشد.
\v 4 از آنجا باز راه دریا را در پیش گرفتیم ولی باد مخالف چنان شدید بود که کشتی از مسیرش خارج شد. پس مجبور شدیم از شمال قبرس که باد پناه بود حرکت کنیم.
\v 5 از آبهای ایالات قیلیقیه و پمفلیه که گذشتیم، در میرا پیاده شدیم که در ایالت لیکیه واقع است.
\v 6 در آنجا افسر ما یک کشتی مصری پیدا کرد که از اسکندریه می‌آمد و عازم ایتالیا بود. پس ما را سوار آن کرد.
\p
\v 7 پس از چند روز که دریا متلاطم بود، بالاخره به بندر قنیدوس نزدیک شدیم. ولی کولاک به قدری شدید بود که مجبور شدیم مسیر خود را تغییر دهیم و به طرف جزیرهٔ کریت برویم. از بندر سلمونی گذشتیم
\v 8 و با زحمت بسیار آهسته‌آهسته در جهت مخالف باد به طرف ساحل جنوبی پیش رفتیم تا به بندر زیبا رسیدیم که نزدیک شهر لسائیه بود.
\v 9 ما وقت زیادی را به هدر دادیم، و دیگر سفر دریایی خطرناک شده بود، زیرا روز کفاره گذشته بود\f + \fr 27:9 \ft یعنی اواخر پاییز بود.\f*. پولس این موضوع را به مسئولان کشتی تذکر داد و گفت:
\v 10 «ای مردان، به عقیدۀ من، سفرمان فاجعه‌بار خواهد بود و صدمۀ بسیاری به کشتی و بار آن وارد خواهد شد، حتی به جان ما نیز.»
\v 11 ولی افسری که مسئول زندانیان بود به ناخدا و صاحب کشتی بیشتر گوش می‌داد تا به پولس.
\v 12 و چون بندر زیبا پناهگاه خوبی نبود و نمی‌شد زمستان را در آنجا گذراند، اکثر کارکنان کشتی مصلحت دانستند که به فینیکس بروند تا زمستان را در آنجا به سر برند. فینیکس از بنادر خوب کریت بود و هم رو به شمال غربی و هم رو به جنوب غربی داشت.
\s1 توفان در دریا
\p
\v 13 در همان وقت از جنوب، باد ملایمی وزید و گمان کردند برای سفر روز خوبی است. پس، لنگر کشتی را کشیدند و در طول ساحل حرکت کردیم.
\p
\v 14 اما طولی نکشید که ناگهان هوا تغییر کرد. باد شدیدی معروف به باد شمال شرقی، از جانب جزیره به سوی ما وزیدن گرفت.
\v 15 توفان کشتی را به طرف دریا راند. آنها اول سعی کردند کشتی را به ساحل برسانند ولی موفق نشدند. به‌ناچار کشتی را به حال خود رها کردند تا ببینند چه پیش می‌آید. باد تند هم آن را به جلو می‌راند.
\p
\v 16 بالاخره کشتی را به جنوب جزیرهٔ کوچکی رساندیم به نام کلودا، و در آنجا با هزار زحمت قایق نجات را که در عقب کشتی بود، روی کشتی آوردند.
\v 17 سپس کشتی را با طناب محکم بستند تا بدنهٔ آن بیشتر دوام بیاورد. از ترس اینکه مبادا کشتی در شنزار ساحل آفریقا گیر کند، بادبانهای آن را پایین کشیدند و گذاشتند تا باد تند آن را به پیش براند.
\p
\v 18 روز بعد که دریا توفانی‌تر بود، بار کشتی را به دریا ریختند.
\v 19 فردای آن روز هم لوازم یدکی کشتی و هر چه را که به دستشان رسید، به دریا ریختند.
\v 20 روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد، بدون این که رنگ آفتاب یا ستارگان را ببینیم. باد همچنان با شدت می‌خروشید و دمی فرو نمی‌نشست. همه امیدشان را از دست داده بودند.
\p
\v 21 برای مدت زیادی هیچ‌کس لب به غذا نزده بود، تا اینکه پولس کارکنان کشتی را دور خود جمع کرد و گفت: «آقایان، اگر از همان اول به من گوش می‌دادید و از بندر زیبا جدا نمی‌شدید، این همه ضرر و زیان نمی‌دیدید!
\v 22 ولی حالا غصه نخورید؛ حتی اگر کشتی غرق شود، به جان هیچ‌یک از ما ضرری نخواهد رسید.
\v 23 چون دیشب فرشتهٔ آن خدایی که از آن او هستم و خدمتش می‌کنم، در کنارم ایستاد
\v 24 و گفت: ”پولس، نترس چون تو حتماً به حضور قیصر خواهی رسید! علاوه بر این، خدا به درخواست تو، زندگی تمام همسفرانت را نجات خواهد داد.“
\p
\v 25 «پس دل و جرأت داشته باشید! من به خدا ایمان دارم. هر چه خدا فرموده است، همان خواهد شد!
\v 26 ولی این را نیز بدانید که در یک جزیره، کشتی ما از هم متلاشی خواهد شد.»
\s1 شکسته شدن کشتی
\p
\v 27 پس از چهارده روز توفان، در یک نیمه‌شب هولناک، در حالی که در دریای آدریاتیک دستخوش موجهای کوه‌پیکر دریا بودیم، دریانوردان احساس کردند که به خشکی نزدیک شده‌ایم.
\v 28 عمق آب را که اندازه گرفتند، معلوم شد چهل متر است. کمی بعد باز اندازه گرفتند و معلوم شد فقط سی متر است.
\v 29 با این حساب ترسیدند کشتی به تخته‌سنگهای ساحل بخورد، بنابراین از پشت کشتی چهار لنگر به دریا انداختند و دعا می‌کردند هر چه زودتر روز شود.
\p
\v 30 چند نفر از ملاحان می‌خواستند کشتی را رها کنند و بگریزند. پس به این بهانه که می‌خواهند لنگرهای جلوی کشتی را به آب بیندازند، قایق نجات را به آب انداختند.
\v 31 اما پولس به سربازان و افسر فرماندهٔ آنان گفت: «اگر ملاحان در کشتی نمانند، همهٔ شما از بین خواهید رفت.»
\v 32 پس سربازان طنابهای قایق نجات را بریدند و آن را در دریا رها کردند تا کسی فرار نکند.
\p
\v 33 وقتی هوا روشن شد، پولس به همه التماس کرد که چیزی بخورند و گفت: «دو هفته است که شما لب به غذا نزده‌اید.
\v 34 خواهش می‌کنم برای سلامتی خودتان چیزی بخورید. چون مویی از سر شما کم نخواهد شد!»
\p
\v 35 آنگاه نانی برداشت، در مقابل همه از خدا تشکر کرد و تکه‌ای از آن را خورد.
\v 36 ناگهان همه احساس کردند که حالشان بهتر شده و مشغول خوردن شدند.
\v 37 در کشتی جمعاً دویست و هفتاد و شش نفر بودیم.
\v 38 کارکنان کشتی پس از صرف غذا، تمام گندمی را که در کشتی بود، به دریا ریختند و کشتی سبک‌تر شد.
\p
\v 39 وقتی روز شد، نتوانستند بدانند آنجا کجاست. ولی خلیجی دیدند با ساحلی شنی. نمی‌دانستند آیا می‌توانند از میان تخته سنگها کشتی را به ساحل برسانند یا نه.
\v 40 بالاخره تصمیم گرفتند امتحان کنند. پس لنگرها را بریدند و در دریا رها کردند. سکان کشتی را شل کردند، بادبانهای جلو را بالا کشیدند و یکراست به طرف ساحل پیش رفتند.
\v 41 اما کشتی به سدی از شن و گل در زیر آب برخورد و به گل نشست. دماغهٔ کشتی در شن فرو رفت و قسمت عقب آن در اثر امواج شدید متلاشی شد.
\p
\v 42 سربازان به افسر فرماندهٔ خود توصیه کردند که اجازه دهد زندانیان را بکشند، مبادا کسی شناکنان به ساحل برسد و فرار کند!
\v 43 اما یولیوس موافقت نکرد چون می‌خواست پولس را نجات دهد. سپس به تمام کسانی که می‌توانستند شنا کنند دستور داد به داخل آب بپرند و خود را به خشکی برسانند،
\v 44 و بقیه سعی کنند روی تخته‌پاره‌ها و قطعات کشتی به دنبال آنان بروند. به این ترتیب همگی به سلامت به ساحل رسیدند!
\c 28
\s1 معجزه در جزیرهٔ مالت
\p
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* وقتی سالم به ساحل رسیدیم، فهمیدیم در جزیرهٔ مالت هستیم. مردم آن جزیره با ما بسیار خوش‌رفتاری کردند و چون باران می‌آمد و سرد بود آتشی درست کردند تا از ما پذیرایی کنند.
\v 3 پولس نیز هیزم جمع می‌کرد و روی آتش می‌گذاشت. ناگهان در اثر حرارت، ماری سمی از هیزمها بیرون آمد و محکم به دست او چسبید!
\v 4 وقتی اهالی جزیره دیدند که مار بر دستش آویخته، به یکدیگر گفتند: «بدون شک این مرد قاتل است! با اینکه از توفان جان به در برد، اما عدالت نمی‌گذارد زنده بماند!»
\p
\v 5 اما پولس مار را در آتش انداخت بدون این که صدمه‌ای ببیند.
\v 6 مردم منتظر بودند بدن پولس ورم کند، یا ناگهان بیفتد و بمیرد، ولی هر چه منتظر شدند، خبری نشد. پس نظرشان را عوض کردند و گفتند: «او یکی از خدایان است!»
\p
\v 7 نزدیک ساحل، همان جایی که ما پیاده شدیم، مِلکی بود متعلق به پوبلیوس، حاکم آن جزیره. او ما را با خوشی به خانهٔ خود برد و با کمال احترام سه روز از ما پذیرایی کرد.
\v 8 از قضا پدر پوبلیوس مبتلا به تب و اسهال خونی بود. پولس نزد او رفت و برایش دعا کرد و دست بر سر او گذاشت و شفایش داد!
\v 9 آنگاه همهٔ بیماران دیگر آن جزیره نیز آمدند و شفا یافتند.
\v 10 در نتیجه سیل هدایا به سوی ما جاری شد. به هنگام حرکت نیز، هر چه برای سفر لازم داشتیم برای ما به کشتی آوردند.
\s1 ورود پولس به روم
\p
\v 11 سه ماه بعد، با یک کشتی دیگر حرکت کردیم. این بار با کشتی اسکندریه‌ای به اسم «خدایان دوقلو»\f + \fr 28:11 \ft خدایان دوقلوی یونان به نامهای کاستُر و پولوکس که ملوانان آنها را خوش‌یُمن می‌دانستند و می‌پرستیدند.\f* که زمستان در آن جزیره مانده بود سفر می‌کردیم.
\v 12 سر راهمان سه روز در سیراکیوس ماندیم.
\v 13 از آنجا دور زدیم تا به ریگیون رسیدیم. روز بعد باد جنوبی وزید. پس یک روزه به بندر پوطیولی رسیدیم.
\v 14 در آنجا ایماندارانی\f + \fr 28:14 \ft یونانی: «شاگردانی».\f* یافتیم که از ما خواهش کردند یک هفته پیش ایشان بمانیم. به این ترتیب، به روم رسیدیم.
\p
\v 15 مسیحیان روم که شنیده بودند ما می‌آییم، تا فوروم بر سر راه اَپیوس، به پیشواز ما آمدند. بعضی نیز در شهر «سه میخانه» به استقبال ما آمدند. وقتی پولس ایشان را دید، خدا را شکر کرد و جان تازه‌ای گرفت.
\p
\v 16 وقتی به روم رسیدیم، به پولس اجازه دادند که هر جا می‌خواهد زندگی کند. فقط یک نگهبان همیشه مراقب او بود.
\s1 پولس در روم بشارت می‌دهد
\p
\v 17 سه روز پس از ورودمان به روم، پولس سران یهود آنجا را جمع کرد و به ایشان گفت: «ای برادران، یهودیان اورشلیم مرا گرفتند و تحویل دولت روم دادند تا آزارم دهند، با اینکه نه به کسی آزار رسانده بودم و نه به آداب و رسوم اجدادمان بی‌حرمتی کرده بودم.
\v 18 رومی‌ها از من بازجویی کردند و خواستند آزادم کنند، چون پی بردند کاری نکرده‌ام که سزاوار مرگ باشم.
\v 19 اما وقتی یهودیان مخالفت کردند، مجبور شدم از قیصر دادخواهی کنم، بی‌آنکه از قوم خود شکایت کرده باشم.
\v 20 اما از شما خواهش کردم امروز به اینجا بیایید تا ضمن آشنایی با یکدیگر، بگویم که این زنجیری که به دستهای من بسته‌اند به خاطر این است که ایمان دارم امید اسرائیل یعنی مسیح موعود ظهور کرده است.»
\p
\v 21 ایشان در پاسخ گفتند: «ما چیزی بر ضد تو نشنیده‌ایم. نه نامه‌ای از یهودیه داشته‌ایم و نه گزارشی از مسافرانی که از اورشلیم آمده‌اند.
\v 22 ولی می‌خواهیم از خودت بشنویم که چه ایمانی داری، چون تنها چیزی که دربارهٔ مسیحیان می‌دانیم این است که همه جا از آنان بد می‌گویند.»
\p
\v 23 پس قرار شد یک روز دیگر بیایند. در روز مقرر، عدهٔ زیادی به خانهٔ او آمدند و پولس دربارهٔ ملکوت خدا و عیسی مسیح برای ایشان صحبت کرد. او از صبح تا شب از پنج کتاب موسی و کتب انبیای یهود برای سخنان خود دلیل می‌آورد.
\p
\v 24 در میان حضار، بعضی ایمان آوردند و بعضی نیاوردند.
\v 25 اما بعد از بحث و جدل با یکدیگر، از پولس جدا شدند، در حالی که این سخنان آخر او پی‌درپی در گوشهایشان طنین‌افکن بود که گفته بود:
\p «روح‌اُلقُدس چه خوب به اشعیای نبی فرموده است:
\p
\v 26 «”نزد این قوم برو و بگو: وقتی آنچه را که می‌گویم، بشنوید، چیزی نخواهید فهمید. وقتی آنچه را که انجام می‌دهم، ببینید، آن را درک نخواهید کرد.
\v 27 زیرا دل این مردمان سخت شده، و گوشهایشان قادر به شنیدن نیست، و چشمان خود را بسته‌اند، به‌گونه‌ای که چشمانشان نمی‌توانند ببینند، و گوشهایشان قادر به شنیدن نیستند، و دلشان نمی‌تواند درک کند، و نمی‌توانند نزد من بازگردند تا شفایشان بخشم.“\f + \fr 28:27 \ft \+xt اشعیا ۶‏:۹‏‑۱۰\+xt* (نسخۀ یونانی).\f*
\p
\v 28 «پس می‌خواهم بدانید که نجات خدا نزد غیریهودیان فرستاده شده، و ایشان گوش فرا خواهند داد.»
\v 29 پس از آنکه این را گفت، یهودیان از آنجا رفتند، در حالی که سخت با یکدیگر جرّ و بحث می‌کردند.\f + \fr 28:29 \ft آیۀ ۲۹ در برخی از نسخه‌های خطی قدیمی نیامده است.\f*
\p
\v 30 پولس دو سال تمام در خانهٔ اجاره‌ای خود ساکن بود و تمام کسانی را که به دیدن او می‌آمدند، با روی خوش می‌پذیرفت
\v 31 و با شهامت دربارهٔ ملکوت خدا و عیسی مسیح خداوند با ایشان سخن می‌گفت، بدون آنکه کسی مانع او شود.